حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

هجوم کلمات درهم

+ ۱۴۰۱/۵/۳۱ | ۰۰:۰۰ | آرا مش

حس خوب میزبانی

آشپزی

جاده

کوه

دره

تونل

تازه شدن دیدارها

همسفرای دوست‌داشتنی

خنده‌ی بچه‌ها

رنگ سبز درختای درهمِ روی کوه

شرجی ولی نه خیلی گرم

دورهمی‌

پچ‌پچ‌های خنده‌دار 

دلگرمی

نت نداشتنم و دوری از دنیای مجازی (رهایی)

لمس شن‌های خیس ساحل

قاب قایق، دریا، موج و غروب

نیمه‌خورشیدِ سرخ مرز افق

صدای موج

دل به دلِ جوون‌تر‌ها دادن

یه دلخوری کوچیک 

تبدیل شدن دلخوری به تلخ‌کامی

سوءتفاهم

ساحل، دریا، موج، خنده، آفتاب

رفتن زودتر از موقعش بی‌خداحافظی 

تنهایی و تظاهر به دلخوشی

بغض قورت داده‌شده 

فرو رفتن در ورطه‌ی گفتگوهای ذهنی 

همدلیِ خواهرانه‌ی خواهرهای همسر

حرف‌های همدلانه‌ی خواهر کوچیکتر

جنگل

رودخونه

آب‌بازی بچه‌ها

سنگ‌های زیبای کف رودخونه

مسیر برگشت پر از بغض و حس تنهایی 

کلنجار برای تلفن به او 

گفتگوی بی‌تنش

 تبدیل حال بد به حال خوب

مهر مادری برای بچه‌ای غیر از بچه‌های خودم

آشپزی‌های سه‌نفره و خواهرانه 

زود سپری شدنِ مسیر برگشت و کش نیومدنش!

سرحال نبودنش (شاید علتی غیر از دلخوری پیشین!) 

دوباره حس‌های بد

تلفن‌های بی‌تنش و عادی و انگار‌نه‌انگارانه!! (حساسیتم کمتر شد و بی‌خیال و از این‌دست!) 

دوباره دلگرمی

و ادامه‌ی زندگی...

حس‌های بد

+ ۱۴۰۱/۵/۲۳ | ۱۰:۱۹ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شاید...

+ ۱۴۰۱/۵/۲۰ | ۲۰:۱۲ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

کلید خلاصی از غم‌های پیش‌پاافتاده‌ی دنیا

+ ۱۴۰۱/۵/۱۹ | ۱۹:۲۵ | آرا مش

بازم رسیدم به روزایی که دستم مدام میره رو گزینه‌ی «ارسال مطلب جدید» و صفحه‌ی سفیدش جلوم باز میشه اما نمی‌دونم باید چی بنویسم؟!!! 

اشکالی نداره شروع می‌کنیم ببینیم به کجا می‌رسیم :))

امسال محرم برام رنگ و بوی دیگه‌ای داره، بعد از این دو سالی که کرونا به موندن توی خونه مجبورمون کرده بود، امسال شرکت توی روضه و وقت‌گذورندنِ بچه‌ها توی مسجد و هیئت برام خیلی خیلی ارزشمند بود، چقدر حال ما و بچه‌ها خوب شد، چقدر بهش نیاز داشتیم بعد از همه‌ی بالا و پایین‌ها و بدبیاری‌ها و امتحانای سخت روزگار...

اندکی حل شدن توی غمِ لایتناهی امام حسین (ع) خودش انگار یه جور خلاصی از همه‌ی غم‌های دم‌دستی و پیش‌پاافتاده‌ی این دنیا بود و به دلمون صیقل زد، یه کلید بود برای رهایی از این قفسی که دور خودمون ساختیم... خدایا شکرت... 

ظهر عاشورا دسته‌ی عزاداری کوچیکی توی مسجد محل تشکیل شد و توی محدوده‌ی کوچه و خیابون‌های اطراف راه افتاد و کم‌کم مردم از جاهای دیگه هم به دسته اضافه شدن و بزرگ و بزرگتر شد، فندق آخرای مسیر حسابی خسته شده بود، آقای یار هم توی دسته‌ی مردها بود و دور بود ازمون، دیدم دیگه نای راه رفتن نداره دلم سوخت و بغلش کردم و نزدیکای مسجد محل که رسیدیم دیگه این من بودم که نای راه رفتن نداشتم و پاهام رمقی توش نمونده بود، درعوض فندق حسابی کیفور شده بود و از این بغل بودن انرژی گرفته بود :))

مراسم مسجدمون هم ظهر بود و هم شب و عصرها هم توی پارک محل، همسایه‌ها بانی می‌شدن و روضه به پا بود و اگر نمی‌رفتیم هم از پنجره صداش میومد و فیض می‌بردیم... شام غریبان هم همه‌ی محل توی پارک شمع روشن کردیم و یکم نوحه و عزاداری و بعدم اومدیم خونه... بچه‌ها هم با هم‌سن‌وسالانشون بودن و بعد از عمری کنج انزوا توی جمع بچه‌های هیئت بودنشون برام غنیمت بزرگی بود... اصلاً یه جور خاصی بهم چسبید امسال، هرچی بگم کمه بازم... خدا قبول کنه ازمون...

راستی از غذا پختن هم راحت بودم و ظهر و شبمون تأمین بود و نتیجه اینکه تا دو روز بعدش یعنی امروز هم همچنان برنج پخته داریم چون برنجِ نذری‌ها بیشتر از مصرفمون بود و یه قابلمه پر از برنج توی یخچال داریم :))

خدایا خیلی خیلی شکرت... اینم قسمت تاسوعا و عاشورای امسالمون، تا سال بعد کجا باشیم و چه کنیم؟! دلم می‌خواد کربلا باشم... اگرم زودتر که چه بهتر! یعنی میشه؟!

دست‌های همیشه خالی...

+ ۱۴۰۱/۵/۱۳ | ۱۳:۰۸ | آرا مش

این روزها حس می‌کنم دستم خالی‌تر از همیشه‌ست، خالی‌تر از محرمِ سال‌های پیش حتی!! 

انگار هیچی ندارم، هیچی نیستم، هیچیِ هیچی... خیلی کمم... 

سال‌های پیش هم این کم بودن و تهی بودنم رو حس می‌کردم ولی امسال بیشتر از هر موقعی بیخ گلومو گرفته این هیچی نداشتن و هیچی نبودن... 

من فقط و فقط امید به گوشه‌ی نگاهی از شما این گره لعنتی توی گلوم رو با درد زیاد قورت میدم و منتظر می‌مونم دستِ خالی‌تر از همیشه‌ی منو دوباره بگیرید... 

بیین که دست خالی اومدم... دیر می‌فهمم و یه سال می‌گذره تا دوباره یادم بیاد هیچی تو دستام ندارم...

یادآوری یک خاطره

+ ۱۴۰۱/۵/۱۰ | ۲۳:۰۸ | آرا مش

بعدازظهر وقتی می‌خواستم بخوابم، بارون کمی شدت گرفته بود و حسابی مشغول شستشوی شیشه‌ی پنجره شده بود! 

داشتم از رایحه‌ی بی‌نظیرش وسط فصل گرما، لذت می‌بردم که یاد سیل و تلفات اخیر افتادم و دلم گرفت و از لذتم پرت شدم بیرون... خدا به خانواده‌هاشون صبر بده... 

وقتی بیدار شدم، بارون تموم شده بود و کیفیت تصویرِ آسمون حسابی زده بود بالا و اون پنبه‌های پفکی پراکنده توی دل آسمون دل آدمو می‌برد...

عصر با بچه‌ها زدیم بیرون و رفتیم پارک... بچه‌ها مشغول بازی شدن و منم طبق معمول مشغول پیاده‌روی... بوییدن عطر خاک بارون‌خورده به اضافه‌ی عطر چمن‌های کوتاه شده حس طراوت بهم می‌داد و حس می‌کردم تو جنگل‌های شمالم و توی اون ثانیه‌ها انگار با هر نفس، به عمرم اضافه می‌شد :)) 

توی مسیر پیاده‌رویم، یهو نظرم به این قسمت از تنه‌ی درخت جلب شد: 

یهو یاد یه چیزی افتادم؛ یادم اومد وقتی یه دختربچه‌ی کوچولوی خیال‌باف بودم، نمی‌دونم دقیقاً چند ساله بودم؟! شاید ۵-۶ سالم بود... وقتی با این منظره از تنه‌ی یه درخت مواجه می‌شدم، یقین می‌دونستم که اینجا لونه‌ی یه سنجاب کوچولوی بامزه‌ست! حتی یادمه می‌رفتم پای درخت و تق‌تق در می‌زدم و منتظر می‌موندم تا مثلاً سنجابه در رو یه روم باز کنه :)) حیف که پارک شلوغ بود؛ خیلی دلم می‌خواست بشینم پای درخت و تق‌تق در بزنم ببینم سنجابه در رو به روم باز می‌کنه؟! :))

نمی‌دونم، شاید اون موقعی که بچه بودم، تماشای کارتونِ «بَنِر» که ماجراهای یه سنجاب شیطون و بامزه بود، بی‌تأثیر نبوده باشه...  

اون لحظه یادآوریِ طرز تفکر بچگیم، واقعاً برام هیجان‌انگیز بود...

اینم یه زندگی در لحظه‌ی دیگه که ازقضا رفتم تو دلِ گذشته، نه گیر افتادن تو گذشته، که یه یادآوریِ پر از حسای خوب :))


+ زندگی می‌گذره، خیلی خیلی بی‌خبر از ما هم می‌گذره، هممون می‌دونیم و بازم گیر میفتیم و گولش رو می‌خوریم! یه وقتی اون‌قدر حالت بده که میای پست قبلی رو از زندگی‌های نکرده‌ات، می‌نویسی و یه وقتِ دیگه مثل الان به نوشته‌های خودت لبخند می‌زنی و مطمئنی می‌تونی از همین یکبار فرصت زندگیت به خوبی استفاده کنی... زندگی خیلی عجیبه!!  

اینقدر...

+ ۱۴۰۱/۵/۷ | ۱۳:۲۲ | آرا مش

اینقدر پرم که حتی اگه سرریز بشم هم خالی نمیشم... 

اینقدر احساس تنهایی می‌کنم که هیچ‌کسی نمی‌تونه این جاهای خالی دورم رو پر کنه...

اینقدر زندگیِ نکرده دارم که دو بار دیگه هم به دنیا بیام، بازم این دنیا بدهکارمه!! 


می‌گذره آرامش... بهت قول میدم

درددل‌هایم برای تو...

+ ۱۴۰۱/۵/۵ | ۲۰:۵۵ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یه روز هم مثل امروز

+ ۱۴۰۱/۵/۴ | ۱۳:۰۶ | آرا مش

یه روز هم مثل امروزه آرامش، که صبرِ او یهو ته می‌کشه و حال و حوصله‌ی تو و سوالاتت رو نداره...

ولی تو اصلاً یادت میره که چه‌جوری جوابت رو داد و یهو وسط کارات یه لحظه یادت میفته اما به دل نگرفتی اصلاً چون می‌دونی که این روزها باز هم روزهای سختی رو داره می‌گذرونه... بهش حق میدی و برای حال خوبِ خودت هم که شده اون سوال و جواب رو با خودت مرور نمی‌کنی...

آره کار درست همینه، وقتی هم اومد با روی خوش به استقبالش میری...

ذهنیات من

+ ۱۴۰۱/۵/۳ | ۱۳:۲۷ | آرا مش

ذهن‌نوشته‌ی یک: از هر طرف به اون اتفاق ناگوار و ناخوشایند که نگاه می‌کنم جز اینها به زبونم نمیاد: «خداروشکر که...» ، «خدا رحم کرد که...» یا «اگه فلان‌طور شده بود چی؟!» 

گاهی میشه فاصله‌ی چیزی که ما بلا و ناگواری می‌پنداریم و اون چیزی که از سرمون گذشته (یا بهتره بگم پروردگار از سرمون گذرونده!) خیلی خیلی زیاده، یعنی اگه عمیق نگاه کنیم یه جورایی این کجا و اون کجا؟!! ولی معمولاً این‌طوری هستیم که خودمون رو غرقِ همون ناگواریِ پیش‌آمده می‌کنیم و غافل میشیم از اینکه می‌شد و ممکن بود بدتر از اینها سرمون بیاد...

توی شرایطی که ما داریم، اینکه کم‌کم داشتیم به یه ثبات و آرامشی می‌رسیدیم، یه نفس راحت می‌کشیدیم از ماجراها و چالش‌های جورواجوری که این مدت از سر گذرونده بودیم، حالا این اتفاق... می‌تونم بگم قششششنگ مستعد بودیم که من و آقای یار هردومون بزنیم به سیم آخر...

نمی‌دونم خدا قربون مهربونیت، چه کردی با دلمون که انگار نه انگار!!


ذهن‌نوشته‌ی دو: صبح بعد از راهی کردنش، یه صبحانه‌ی تنهایی دلچسب بخوری...

ظرف‌های کثیف رو توی ماشین ظرفشویی بچینی...

سینک رو برق بندازی...

ماشین لباسشویی رو بکار بگیری...

روی کابینت‌ها و کانتر رو دستمال بکشی...

پیاز‌ها رو ریز خرد کنی، از اندازه‌ی یک‌دستشون لذت ببری و تو دلت بگی انگار دستگاه شماها رو خرد کرده!...

از جلز ولز و ریزریز سرخ‌شدنشون توی ماهیتابه‌ای که نور آفتاب توش افتاده کیف کنی...

فندقِ تازه بیدار شده رو تحویل بگیری و راهی کنی به سمت دستشویی، بعدش که اومد در آغوشش بگیری و از اینکه کارهاشو خودش می‌کنه بدون نیاز به تو، زیر گوشش تحسینش کنی...

سلامِ گرمی به کلوچه‌ی دست و رو نَشُسته بدی و صبحانه‌ی بچه‌ها رو براشون بذاری تا بخورن...

بساط زرشک‌پلو با مرغ رو راه بندازی، ادویه‌ی خورشتی رو که به تازگی خریدی آروم بو بکشی  و بریزی توش و از بوش سرمست بشی و همون‌طوری که او دوست داره هویج‌ها رو جدا با شکر بپزی برای کنار مرغ‌ها...

جابجایی‌هایی ریزی انجام بدی که هنوزم توی خونه‌ی جدید، کارِ هر روزه‌ست، اینکه محتویاتِ یه کابینت یا کمد رو ببری بذاری جای دیگه‌ای که فکر می‌کنی بهتره، بعدش از این جابجایی‌ها کیفور بشی...

طبق روالِ هر روز، چندتا سوالِ درسی بدی به کلوچه تا حل کنه تا این تعطیلات باعث نشه درس‌ها از یادش بره، بعدش از اینکه خودش خودجوش از برنامه‌ای که براش گذاشتی استقبال می‌کنه، ذوق کنی...

لباس‌های شسته‌شده رو ببری توی تراسی پهن کنی که گرچه اونقدرها بزرگ نیست ولی یکی از نکات مثبت این خونه است...

بعدش همونجا محو تماشای درخت‌های سرسبز پارک بشی، اون دورها منظره‌ی کوهی رو ببینی که صبح دم‌دمای طلوع از پشت پنجره‌ی اتاقت دیده بودی که خورشید از پشتش سرک کشید و خیلی زود خودشو جا کرد تو دل دنیای آدم‌ها...

بیای کولر رو روشن کنی و کمی به تنت استراحت بدی و بنویسی تا خالی بشی از کلماتی که پشتِ درِ ذهنت صف بستن تا یکی‌یکی توی جمله ردیفشون کنی و ثبت بشن اینجا... اینه امروزِ تو آرامش... زندگی‌ در لحظات... هر لحظه‌اش پر از لذت و حواس پنج‌گانه‌ای که بیکار ننشستن... به روشنی، به زیبایی، به تلاش، به پذیرش و البته پر از رشد، چرا که نه؟!

تو همان‌طور رفتار کردی که باید...

+ ۱۴۰۱/۵/۲ | ۱۰:۲۶ | آرا مش

درست لحظه‌ای که فهمیدم اون اتفاقِ بد برات افتاده، داشتم ذوقِ همراه با استرسی رو مزمزه می‌کردم، ذوقی برای شرکت توی یه اردوی مادر فرزندی به همراه کلوچه و فندق، توی یه جمعی که برای اولین‌بار بود باهاشون همراه می‌شدم و هیچ شناختی ازشون نداشتم...

همون حین که داشتم آماده می‌شدم و بچه‌ها رو آماده می‌کردم که بریم، جمله‌ای پشت تلفن از زبونت حاکی از اون اتفاقِ بد شنیدم و یخ کردم...

توی ثانیه‌های بدو‌بدو برای رسوندنِ خودمون به همراهانِ اردو، مدام بین حال خوش ناشی از این تجربه‌ی شیرین و حالِ ناخوش ناشی از اون اتفاقِ بد، در رفت‌وآمد بودم و فکر می‌کردم چرا حالِ خوشِ صددرصدی هیچ‌وقت در انتظارم نبوده و نیست و حتماً باید یه حال ناخوشِ هرچند کوچیک هم در کنارش باشه؟!! مدام به خودم می‌گفتم برم کنسل کنم رفتن‌مون رو تا وقتی تو با حالِ خرابت میرسی خونه و قشنگ می‌تونستم چهره‌تو در نظرم مجسم کنم، اون لحظه خونه باشم و کنارت و طبق معمولِ گذشته، پروسه‌ی رهاندنت از تقلا کردن‌های بیجا در مواقع غم و سختی رو طی کنم!

تو مدام بهم گوشزد کردی که به تفریح بچه‌ها برسم و از جزئیات نپرسم تا بعد... بچه‌ها حسابی دلی از عزا درآوردن و برای من هم بودن در میون اون جمع هرچند تازه‌وارد بودم، خوب و عالی و به دور از دغدغه بود. اذان مغرب رو می‌گفتن که با بچه‌ها رسیدیم خونه، قبلش فکر کردم با قیافه‌ی پر از رنج و غمت روبرو خواهم شد، اما تو در رو به رومون باز کردی و با رویی خوش به استقبالمون اومدی، خیلی عادی نشسته بودی به تنظیم کردنِ مودم برای وصل شدن به نت بدون اینکه ذره‌ای درخودفرورفتن توی چهره‌ات ببینم و اون وسط تعریف‌های بی‌پایانِ بچه‌ها رو از اردو گوش می‌کردی...

فرصتی نبود تا در نبودِ چهار چشم و گوش تیز! بنشینم کنارت و از جزئیاتِ اون اتفاق بپرسم... بعد از شام و سروسامون دادن به امورات آشپزخونه، بخاطر دردی که بیخودی توی بدنم پیچیده بود، بدون اینکه فعالیت خاصی توی اردو کرده باشم، کمی دراز کشیدم...

آمدی، پر از پذیرشِ اون اتفاق، پر از حس و حالی که گرچه توش غم و استیصال موج می‌زد ولی نوعی تسلیم و عدم تقلا هم کنارش بود، حتماً پررنگ هم بود که من اینطور متوجهش شدم! 

چقدر خوب بود که لحظاتی که آروم کنارت بودم و به حرفات گوش می‌دادم و همدلی می‌کردم، می‌دونستم قرار نیست کلی انرژی صرف کنم تا تو رو از تقلا کردنِ بیجا در برابر اتفاقاتی که در اختیارمون نیستن، برهانم... تو همون‌طور رفتار کردی که باید... و در آرامش چشم‌هایمان را بستیم...

خداروشکر... این نیز بگذرد...

یارب نظر تو برنگردد 

تقدیم بهت:

 

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...