حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

قدری هم عاشقانه برای او

+ ۱۴۰۲/۵/۲۱ | ۱۶:۳۷ | آرا مش

موج اشک تو و ساحلِ شانه‌ی من

موج موی من و ساحل شانه‌ی تو

شانه‌به‌شانه ردپایمان روی شن‌ها

«عینِ» آغازِ عشق را گذر کردیم

«قافِ» پایانش را اما فتح نکردیم 

باهم «شینِ» میانه را زمزمه می‌کنیم


هر لحظه‌ای که زاده می‌شود،

گویی عشقی نو شکفته می‌شود،

و تمامی این عشق‌های تازه‌شکفته

روی شاخسار نگاه من و تو رویش می‌کند


کمتر خودم را غرق در خاطره‌ها می‌کنم حتی شیرین‌ترین و دلچسب‌ترین‌شان؛ حس می‌کنم با غرق‌شدن در خاطرات گذشته از همین لحظه‌ای که دوست‌داشتنت نسبت به قبل به اوج خودش رسیده و احتمالاً نسبت به آینده کمترین است، غافل می‌شوم...

همین لحظه را درمی‌یابم و هیچ دلم نمی‌خواهد به گذشته‌ای برگردم که دوست‌داشتنت کمتر از لحظه‌ی الان بوده؛ گذشته‌ای که گرچه طعم خاص اولین‌‌ها را با خود یدک می‌کشد اما پختگی و رسیدگی اکنون را ندارد...

اولین روزها، اولین ماه‌ها، اولین سال‌ها، اولین تجربه‌ها لزوماً همیشه خاص و منحصربه‌فرد نیستند؛ اگر یاد بگیریم با گذر روزها و ماه‌ها و سال‌ها، احساساتمان را رشد بدهیم، بزرگ شویم، انتظارات ماورایی‌مان را کمتر کنیم روزها و ماه‌ها و سال‌هایی را کنار هم تجربه می‌کنیم که مدت‌ها از آن روزهای پرهیجانِ آغازینش گذشته ولی هنوز بکر و دلربا و جذاب است...


+ دلنوشته‌ و شعرگونه‌هایی از خودم برای آقای یار :))

بی‌ربط‌نوشت: ولی من دلم داستان‌نویسی می‌خواد... حالا کو ایده‌ای؟! کو مجال سر خاروندنی؟! یقیناً هیچی فقط یه لحظه دلم غرق‌شدن توی روند یه داستان و انس‌گرفتن با شخصیت‌ها رو خواست :))

افکار درهم من (۷)

+ ۱۴۰۲/۵/۱۷ | ۱۱:۵۱ | آرا مش

۱. این روزها دست و دلم زیاد به نوشتن نمی‌رود؛ انگار دلم هم نمی‌خواهد بنویسم! فقط خواستم بنویسم، من اینجای زندگی‌ام ایستاده‌ام، زندگی در جریان است، گاه مرا با خود می‌برد و تا به خودم بیایم می‌بینم که ناآگاهانه وسط معرکه یکه و تنها ایستاده‌ام و فقط آن نور قابل‌توجه در قلبم است که راهم را همچنان روشن نگه می‌دارد و گاه پر از روشنی و پر از توجه و پر از آگاهی نسبت به وقایع و دور و اطرافم روزگار می‌گذرانم...

 

۲. تردید بین خواستن و نخواستن، بین جنگیدن و آسودگی‌را‌برگزیدن، بین قدم‌درراه‌گذاشتن و پاپس‌کشیدن، بین انتخابِ ساحل آرامش و دریای متلاطم همیشه جنگ درونی من بوده است؛ من آنقدر راحت‌طلبم که حتی وقتی قدم‌درراه‌گذاشتن را انتخاب می‌کنم با همه‌ی وجود همه‌چیزش را نمی‌پذیرم و اگر شرایطی پیش بیاید که جنگی در کار نباشد و آسوده باشم، در دل «آخیشِ» ریزی می‌گویم که فعلا وقتش نبود، بماند برای بعد؛ در صورتی که فکر می‌کنم اگر این راه را انتخاب کردم باید برای نیفتادن در دل جنگ، غصه هم بخورم!...

 

۳. برای بچه‌ها خوشحالم، برای موفقیت‌شان در دل ذوق می‌کنم و در ظاهر به رویشان می‌آورم و در نهان برای عاقبت‌بخیری‌شان دعا می‌کنم؛ با همه‌ی کاستی‌هایم، با همه‌ی نقص‌هایم در تربیت بچه‌ها، حس می‌کنم تا حد توانم در کنارشان هستم و برای بهتربودنم تلاش می‌کنم...

 

۴. این روزها روزهای دوی ماراتنِ من در زندگیست، یادم نمی‌آید هیچ‌موقع در زندگی آرزو کرده باشم کاش یک روز بجای ۲۴ ساعت، ۴۸ ساعته بود! و این به خاطر قبول مسئولیت‌هایی خارج از نقش همسری و مادری من است، همان مسئولیت‌هایی که باعث می‌شود وقتی در نقش‌های زندگی‌ام هستم بیشتر حواسم را جمعِ هرچه‌بهتر بازی‌کردنِ نقشم کنم...

 

۵. حاجتی داری که مادی نیست اما برآورده نمی‌شود، که مربوط به زندگی خودت نیست و به زندگیِ عزیزدلت مربوط است که به زندگی تو گره خورده، که دیگر نمی‌دانی باید برای برآورده‌شدنش چه دعایی بخوانی، چه چله‌ای برداری، چه کلماتی بر زبان بیاوری، اصلاً به او چه بگویی، چطور بگویی، چه کار کنی که بفهمد چه بر تو می‌گذرد و دم نمی‌زنی؟! آن‌وقت ناامید می‌شوی و فکر می‌کنی دیگر نمی‌شود، دیگر تمام شد، دیگر نمی‌توانی و قرار نیست حتی روزهای برآورده‌شدنش را توی ذهنت تصور کنی؛ محال است... این حال این روزها، شاید ماه‌ها، شاید هم سال‌های من است که حسابش از دستم در رفته و تو نمی‌دانی...

«الغارات»

+ ۱۴۰۲/۵/۵ | ۱۸:۰۰ | آرا مش

«الغارات»

 

این‌بار کتاب «الغارات» برای مرحله‌ی چهارم پویش کتابخوانی انتخاب شد. راستش از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون؟! پیشنهاد اولیه‌اش رو من به خانوم دزیره داده بودم، اینو نگفتم که خدای‌نکرده پز بدم یا منتی سر کسی باشه، نه! اینو صادقانه گفتم چون می‌خوام دنبالش چیزای دیگه‌ای رو صادقانه بگم شاید حتی یک نفر که مثل منه خودش رو از خوندنش محروم نکنه! 

زمانِ انتخابِ کتاب برای مرحله‌ی چهارم توی بحبوحه‌ی عید غدیر بودیم؛ من اسم این کتاب رو زیاد از اطراف شنیده بودم؛ مخصوصاً وقتی متوجه شدم حاج قاسم عزیزمون خوندنش رو توصیه کردن و همینطور با خوندنِ نظر حاج آقای پناهیان راجع به این کتاب، بدجوری به دلم افتاده بود که برم سمتش و بخونمش... 

خودِ جمله‌ی «سال‌های روایت‌نشده از حکومت امیرالمؤمنین (ع)» روی جلد کتاب هم به اندازه‌ی کافی ترغیب‌کننده بود اما حقیقتش درعین‌حال یه ترس و تردیدی هم ته دلم داشتم بابت خوندن و نصفه‌رها‌کردنش به خاطر شاید ثقیل و سنگین بودنِ متن! شاید اینجا کمی سطحی‌نگر بنظر برسم و قضاوت بشم! ولی احساسم صادقانه همین بوده؛ خب من هیچ شناختی از متنش نداشتم و متأسفانه یا خوشبختانه لحن و بیانِ متن و شیوه‌ی قلم نویسنده‌ی کتاب‌ بسیار برای من جاذبه و دافعه ایجاد می‌کنه و توی این زمینه مشکل‌پسندم! من فقط نظرات و دیدگاه‌ها راجع بهش رو خونده بودم که همون‌ها هم بسیار منو ترغیب به خوندنش می‌کرد...

بعد دیدم بهترین شرایط برای من گنجوندنِ این کتاب توی پویش کتابخوانیه؛ چون با این پویش، منِ علاقمند به کتاب ولی درعین‌حال بهانه‌تراش برای نخوندنش!!! مجبور میشم به خاطر الزامی که توی وجودم برای همراهیِ این گروهِ خودمونیِ بیانی هست، هرطور شده افتان‌وخیزان و گاهی حتی به‌سختی خودم رو به قافله برسونم! و این سری به خاطر مشغله‌ی زیادی که داشتم یه جورایی همراهی واقعاً برام سخت و گاهی نشدنی بنظر می‌رسید ولی بالاخره شد آنچه باید می‌شد! اما از اون طرف هم اینکه خودم رو مجبور می‌کنم حتی به‌سختی با گروه همراه باشم بسیار برام لذت‌بخش و راضی‌کننده است. 

خلاصه، امید داشتم که هم‌قطارهام توی پویش هم نظرشون برای انتخاب این کتاب مساعد باشه و به‌زورِ همراهی با پویش هم که شده این کتاب رو بخونم و در نهایت خیلی برام خوشحال‌کننده بود که توی نظرسنجیِ مرحله‌ی چهارم پویش رأی آورد :) 

منم با خوف و رجاء و سلام و صلوات برای اینکه نثرش خیلی پیچیده و سخت و خشک و به صورت گزارش‌دهی نباشه و اینکه مبادا من رو از ادامه‌ی همراهی با قافله‌ی پویشیان :) بازداره، کتاب رو شروع کردم...

و چه کتابی...

و چه کتابی...

و چه کتابی...

 

این پیش‌گفتار رو نوشتم که بگم درسته که اسمش یکم سنگین به نظر میاد و حس می‌کنی شاید جذبت نکنه، منم همین حس رو داشتم ولی بسیار بسیار دلنشین و تأثیرگذاره و شاید خوندنش یه‌جورایی لازم هم باشه؛ چون اون آگاهیِ سطحی‌ای رو که اغلب‌مون از زمانه‌ی امام علی (ع) داریم، به میزان زیادی بیشتر می‌کنه...

اتفاقاً متنش خیلی هم پیچیده و سخت و اصلاً دور از فهمِ عموم مردم نیست و وقایع رو خیلی عینی و ملموس بازگو کرده؛ انگار داری یه داستان تاریخی پر از عبرت می‌خونی، یه داستانِ پر سوز و گداز و دلخراش، یه مقتلِ به تمام معنا که برای من پر بود از درس‌هایی قابل تعمیم به زمانه‌ی امامانِ دیگه‌مون و از همه مهم‌تر زمانِ حاضرِ خودمون! بسیار پیش اومد برام که حس کنم دارم کلمات و جملات امام حسین (ع) رو این‌بار از زبانِ پدرشون توی زمانه‌ی خودشون می‌خونم و این خیلی برام تأثیرگذار بود مخصوصاً این آخرها با شروع محرم و حال و هوای حسینی...

در صفحه به صفحه و خط به خطی که گاهی با تعجب، حیرت، افسوس و یا شاید هم ترس از وجود خودم می‌خوندم، بیشتر از این خجالت می‌کشیدم که «چقدر درباره‌ی امامم نمی‌دونســـــــــــــتم...» 

بیشترین چیزی که توی این کتاب توجهم رو جلب کرد، تنهابودن و شنیده‌نشدنِ صدای امیرالمؤمنین علی (ع) توسط مردمِ زمانشون بوده که با بی‌اعتناییِ تمام نسبت به امامشون ایشون رو توی شرایط حساس تنها می‌گذاشتن؛ از اون‌طرف هم معاویه با غارت‌ها و تجاوزها و شبیخون‌های مکرر به مناطق تحت قلمرو حکومت امیرالمؤمنین (ع) باعث تضعیف حکومت ایشون می‌‌شد و با خوندن و آگاه‌شدن نسبت به چیزهایی که نمی‌دونستم و نخونده بودم، دلم به درد میومد...

خلاصه که پیشنهاد می‌کنم از دستش ندید :)


+ بخوانیم از دیگر هم‌قطارهایم در این پویش (اینجا)

کُنج

+ ۱۴۰۲/۵/۴ | ۱۹:۱۷ | آرا مش

شما دقیقاً می‌دونید دستم خالیه و هیچ و پوچ اومدم کنجِ مراسم‌تون نشستم... به اونایی که صدای زاری‌شون بلنده و خوب بلدن خودشون رو خالی کنن، نگاه می‌کنم که من حتی بلد نیستم بلند زاری کنم، هنر کنم قطره‌ی اشکی بغلته بیفته پایین و بعد به یه جا خیره بشم و همون قطره‌هه که بنا بود بارون بشه و بباره و بشوره، یهو قطع بشه...

شما دقیقاً می‌دونید منِ کمترین چقدر قدرناشناسم و چقدر فرصت‌سوزم که کلی تلاش می‌کنم به خوب‌بودن بعد به ثانیه‌ای بدبودن همه‌ رو تباه می‌کنم... 

شما دقیقاً می‌دونید اینا رو ولی بازم ازم دریغ نمی‌کنید همین قلیل‌ها رو و من با آهی به امید نگاهی همین کنجِ دایره‌ی وسیـــــــع دوستداران‌تون که توش بی‌مقدارترینم می‌شینم و محو تماشای آقایی و بزرگی‌تون میشم😭😭😭

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...