۱. اردیبهشت همیشه ماه خاص و محبوب من بوده، شاید این سالهای اخیر بیشتر از همهی عمرم؛ حیفم میاد اردیبهشت شروع شده باشه و من اینجا چیزی ثبت نکرده باشم!
۲. این روزها احساس اقتداری که از تعجب و دستپاچگیِ آمریکا و اسرائیل و شبکههای ضد ایرانی بعد از دفاع مشروع ایران، بهمون دست داده، وصفنشدنیه؛ اونجوری هم که در جواب اون دفاع، خودشون رو به سخره گرفتن باعث شد بیشتر حس اقتدار کنیم؛ سعی کردم این حس رو توی ذهن کلوچه و فندق هم پررنگتر کنم؛ امیدوارم همینطور مقتدرانه نابودی اسرائیل غاصب رو به چشم ببینیم...
۳. گرفتاریهایی که باعث شده بودن، اضطراب و دلواپسی ته دلم چنگ بندازن، خیلی راحتتر از چیزی که فکرش رو میکردم، رفع شدن و الان که فکر میکنم میبینم چقدر ساده از کنار این رفعشدنِ عاملِ دلواپسی گذر کردم؛ چقدر بیتفاوتانه به این قضیه نگاه کردم؛ توی یه جمله بگم، چقدر قدرنشناس و ناشکر بودم! انگارنهانگار که مشکلی حل شد، گرهای باز شد، اندوهی برطرف شد... حس میکنم جوری رفتار کردم که انگار روتین این بوده که بهزودی رفع و رجوع بشه و غیر از این انتظار نمیرفته! ولی آرامش! یادت نره چه لحظاتی توی اوج استیصال بهت گذشت! پس شکرش کو؟!
۴. بعضی از حسها هستن که اونقدر ناب و خالصن که نباید حتی دوباره بهشون فکر کنی؛ اونقدر زیبا بودن در لحظهی ظهور که اگر بارها و بارها اون لحظه رو توی ذهنت تجسم کنی بازم نمیتونی عیناً بهش بپردازی؛ از این حسها حرف نزن، بذار توی صندوقچهی دلت همینطوری قشنگ و ناب باقی بمونه؛ البته که خیلی حیفم میاد که احتمالاً گرد فراموشی روش پاشیده بشه، اما هیس! ازش حرفی نزنی بهتره...
۵. توی مسیری قرار گرفتم که قدمهای مورچهایِ هدفمندم دارن کمی نتیجهبخش میشن؛ همزمان که حس خوبی میگیرم، احساس ترس و مسئولیت بیشتری هم میکنم و همین ادامهی کار رو برام سختتر و درعینحال شیرینتر میکنه؛ چقدر نوشتن ازش سخته، انگار حق مطلب رو نمیتونم ادا کنم...
۶. این سالها، سالهاییه که نقش من توی رفتوآمد به کلاسهای متفرقهی بچهها خیلی خیلی پررنگتر از آقای یاره که بخاطر مشغلهی زیادش هست؛ بعضی روزها واقعاً برام سخت میشه و حوصلهاش رو ندارم ولی سعی میکنم به خودم یادآوری کنم که این سالها و این سن بچهها خیلی زود میگذره و فقط خاطرهای ازش باقی میمونه؛ خاطرهای دور و دستنیافتنی! سعی میکنم اوقات منتظر نشستن برای تمومشدن کلاسهاشون رو برای خودم تا حد امکان مفید کنم. این مفیدبودن گاهی خوندن کتابه، گاهی خوندن سهم قرآنم، گاهی تلفنهای ضروریم و احوالپرسیها و گاهی هم هیچی نیست جز نگاهکردن به طبیعت اطراف و آسمون قشنگی که توی این فصل بهطور خاص دلبری میکنه؛ بله بهنظر من حتی این مورد آخری هم بهنوعی مفیدبودنِ لحظه است، اگر نیست پس چرا بعدش پر از حس خوب و شکرگزاری میشم؟!
۷. گاهی حالم خیلی خوبه و سرم پر از کلمه است و میخوام زودتر خالیشون کنم؛ گاهی هم حالم باز هم خیلی خوبه و اتفاقاً حرفی هم برای گفتن نیست، تنها فرقش با مورد قبلی اینه که اینجور مواقع نمیخوام کلمهها رو جایی ردیف کنم و جمله بسازم و دقیقاً همین بیکلمگی برام آرامشبخشه؛ مواقعی هم هست که غمگینم، عصبانیام، شاکیام و... و زیر آوار کلمات دووم نمیارم، برای همین هم خودمو از اون زیر میکشم بیرون و نجات میدم؛ در مقابلش مواقعی هست که افسردگی هجوم میاره و کلمهها ازم فرار میکنن و نمیتونم برای بروز احساساتم توی قالب کلمات، تمرکز کنم و نتیجهاش میشه ننوشتن و ثبتنکردن! بههرحال همهی اینها من هستم و همشون در کنار هم یه آدمیه که پشت این نوشتنها و ننوشتنها داره زندگیشو میکنه...
۸. تلاش کنیم این شعر سهراب رو زندگی کنیم؛ میدونم گاهی نشدنی میشه انگار، خودمم گاهی اینطوریام ولی به تلاشش میارزه قطعاً:
تو به آیینه، نه! آیینه به تو، خیره شده است
تو اگر خنده کنی، او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینهی دنیا، که چهها خواهد کرد
گنجهی دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
بستههای فردا، همه ایکاش ایکاش
ظرف این لحظه، ولیکن خالی است
ساحت سینه، پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید، درِ این سینه بر او باز مکن
تا خدا، یک رگ گردن باقی است، تا خدا مانده، به غم وعدهی این خانه مده