حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

آگاهی

+ ۱۴۰۲/۲/۳۰ | ۱۵:۳۲ | آرا مش

وقتی دقت می‌کنم، می‌بینم این روزها یه‌جورایی دارم آگاهانه به خودم بیشتر توجه می‌کنم، دارم خیلی زیرپوستی از خودم مراقبت می‌کنم؛ چیزی که سال‌های سال یا بهش نمی‌پرداختم و یا خیلی کم بود! 

احساس خوبی دارم؛ همزمان که این روزها دارم از جسمم مراقبت می‌کنم، شیش‌دونگِ حواسم رو به روحم هم میدم...

آره درسته! گاهی هم از دستم در میره و ورودی‌های مغزم یک مشت آت و آشغال و چیزای به درد نخوره و نتیجه‌اش هم چیزی جز بگومگوهای ذهنیِ اعصاب‌خردکن نیست!

ولی میشه گفت از خودم راضی‌ام فعلاً...

همونطور که روزانه توی هوای ناب بهاری پیاده‌روی می‌کنم، با جمع مذهبیِ خوب و کاردرستی ورزش می‌کنم، سعی می‌کنم غذاهای مفید بخورم، ویتامین‌های لازم رو به جسمم برسونم؛ حواسم هست که خوراک روحم هم تازه و مفید و مقوی باشه...

می‌دونی؟!! خوبیش اینه که وقتی ناخواسته گیرِ یه خوراکِ روحی ناجور و نامتعارف میفتم، خودمراقبتیِ بعدی حالم رو جا میاره و دوباره می‌تونم وارد چرخه‌ی درستی از توجه به خود بشم...

مشکلات، گرفتاری‌ها، ترس‌ها، ضعف‌ها، نگرانی‌ها، دل‌شکستگی‌ها، رنجش‌ها همیشه وجود دارن و زندگی‌ و روح و روان من ازشون در امان نیست ولی خیلی زود به دست فراموشی سپرده میشن چون توی این مسیر این «خودم» هستم که مهم‌ام نه چیزای دیگه و وقتی «خودم» مهم‌ام هرچیزی رو که باعث آسیب بهش میشه به‌راحتی از اهمیتش توی ذهنم کم می‌کنم...

این قضیه اصلاً و ابداً خودخواهی نمی‌تونه باشه؛ نه اصلاً... این فقط یه جریانیه از خودمراقبتی یعنی تا حد امکان پرهیز از عوامل و منابعی که باعث رنجش‌خاطر من میشن... همونطور که وقتی بدن خشکمون بعد از ورزش به درد میفته شاید روحمون هم بعد از ورزش‌های درستی که بهش میدیم که همون ترک عادت‌های نابجاست، بعدش تا یه مدتی باید درد رو تحمل کنه تا روی روال بیفته؛ دارم ذره‌ذره این دردهای جسمی و روحی رو تحمل می‌کنم به امید شفای هردوشون :)

البته که خیلی از وقایع و ماجراها و از همه مهم‌تر افکار و ذهنیت افراد دیگه دست من نیست و من ممکنه ناخودآگاه توی این مسیر، اسیر یه اتفاقِ ازپیش‌تعیین‌نشده بشم اما اون آگاهی و شناختی که نسبت به مسیرِ خودمراقبتی و اهمیتِ «خود»، توی وجودم شکل گرفته باعث میشه نذارم بیشتر آسیب ببینم... اینطوریه که مدت زمان زیادی از ثبت پست قبل نگذشته به حال و هوای لحظه‌ی ثبتش لبخند می‌زنم و با خودم میگم: «خودت مهمی دختر!»

خدایا ازت می‌خوام آگاهی و آگاهانه زندگی‌کردن خوراک روز و شبِ روح و روانمون باشه؛ درست مثل نونِ شب که برای جسممون ضروریه🤲🌱 

تنها باش...

+ ۱۴۰۲/۲/۲۷ | ۱۴:۲۰ | آرا مش

ببین آرامش بانو، تو همیشه از احساساتت زیادی مایه می‌ذاری؛ اونقدر که انتظارت از طرف‌مقابل هم میره بالا به همین واسطه! 

تو کی می‌خوای یاد بگیری نباید توی روابطت زیادی از احساساتت مایه بذاری؟! بعد یه چیزی میشه، یه چیزی می‌بینی، یه چیزی می‌شنوی، یهو همه‌چی روی سرت آوار میشه!

ول کن، رها کن، بیخیال باش، تنها باش... بخدا تنهایی شرف داره به روابطی که قدر محبتت دونسته نمیشه!

عطر کاج خیس

+ ۱۴۰۲/۲/۲۰ | ۱۷:۳۸ | آرا مش

‌روز اول از دهه‌ی پایانی ماه زیبای منه و بارون می‌باره و عطر خوش مست‌کننده‌اش به همراه عطر کاج‌های خیس‌خورده‌ی کوچه می‌پیچه توی گوشه‌به‌گوشه‌ی وجودم و همه‌ی ترک‌خوردگی‌ها و خشکی‌ها و عطش‌ها رو از بین می‌بره و بجاش طراوت و تازگی و سبزی ریشه می‌دوئونه توی خاک وجودم؛ درست مثل کویری تشنه که وقتی قطراتِ درشتِ بارون به رووش می‌باره، همه رو یکجا می‌بلعه و تماشای سیراب‌شدنش هم زیباست...

سرمای دلچسبِ نسیمِ آغشته به بارون، پوستم رو نوازش میده و من اینجا کنار پنجره و کاج و نسیم و ابر، به پرتاب قطره‌ها روی نرده‌ی بالکن چشم می‌دوزم، صدای قطره‌ها رو که انگار دارن باهم دسته‌جمعی سرود عشق سر میدن، به گوش جان می‌شنوم و پر میشم از زندگی و حس بودن...

من اینجا به تماشای سیراب‌شدن وجودم از سرچشمه‌‌ی شکرگزاری می‌نشینم و همه‌ی مشکلات و گرفتاری‌ها و سرزنش‌های خودم بابت ناشکری‌هام در مسیر بندگیِ پروردگارم، نابلدی‌هام در مسیر همگامی با همسرم، عذاب‌وجدان‌های مادرانه‌ام بخاطر کم‌صبری‌هام در مسیر پرورش فرزندانم و عذاب‌وجدان‌های دخترانه‌ام بخاطر کم‌گذاشتن‌هام در نقش دخترِ مادرم رو به دست نسیم نوازشگر می‌سپارم چون ایمان دارم زندگی هیچی جز این لحظه‌ای که الان توشم و کنار قطره‌ها و پنجره و کاج و نسیم و ابر، کلمه به کلمه‌اش داره از سرانگشتانم تراوش می‌کنه و اینجا ماندگار میشه، نیست :))

شما هم دعوتید!

+ ۱۴۰۲/۲/۱۵ | ۲۲:۰۱ | آرا مش

سومین باره که دور هم جمع میشیم...

کیا؟!

من و عده‌ای از دوستان قدیمیِ همراه و تنی چند از دوستانِ جدیدِ تازه از راه رسیده...

به چه مناسبت؟! 

که دور هم کتاب بخونیم و یاد بگیریم و فکر کنیم و وقت و عمرِ طلا رو قدر بدونیم و بیهوده نگذرونیم...

چه کتابی؟! 

دیگه بقیه‌شو از وبلاگ بانو دزیره، بانیِ عزیز این پویش بخون :)

#شما_هم_دعوتید

اردیبهشتانه

+ ۱۴۰۲/۲/۹ | ۰۹:۲۷ | آرا مش

این روزها هوا یه جور خاصی دلبری می‌کنه. آسمون اونقدر شفاف و نزدیکه بهت که حس می‌کنی اون پنبه‌های پفکی خوشگلش درست در چند متریِ تو هستن و می‌تونی دست دراز کنی و لمسشون کنی! همینقدر زیبا و جذاب...

سبزیِ برگ درخت‌ها و جوونه‌هایی که دارن از خاک می‌زنن بیرون، وقتی توی نسیم خنک بهاری به رقص درمیان، درست انگار دارن باهات حرف می‌زنن... مگه میشه این سبزیِ زنده‌ی برگ‌ها رو بادقت ببینی و چشمت رو ازشون پر کنی و پر از تازگی و طراوت نشی؟!

یه تصمیم گرفتم و از امروز شنبه، عملیش کردم؛ امروز از اون شنبه‌هایی نبود که برای شروعِ یه کار مهم، انتخابش می‌کنم و اون شنبه‌ها هیچ‌وقت از راه نمی‌رسن!! امروز شنبه‌ای بود که از راه رسید و من بعد از راهی‌کردنِ آقای یار به سمت محل کار و بچه‌ها به سمت مدرسه، زدم بیرون برای پیاده‌روی؛ اون هوای ملس صبحگاهی رو با نفس‌های عمیقم توی ریه‌هام دادم و لذت بردم...

وقتی از خونه می‌زنم بیرون، تلاشم اینه که همه‌ی حواسم رو بدم به اطرافم... رنگ‌ها، صداها، سایه‌ها و نورها، لطافت و زبری‌ها... تلاشم اینه که حالا که طبیعت آغوشش به روم بازه، خودمو ازش دریغ نکنم و جزئی از اون بشم...

مدام به اطرافم، چپ و راست و بالا و پایین نگاه میندازم و یکسره درحال کشف و اکتشافم؛ امروز سعی کردم خودم رو از بالا هم نگاه کنم، همینطور که متوجه اطراف بودم، متوجه حرکات و رفتار خودم هم بودم؛ احساس کردم اگر کسی من رو ببینه حس می‌کنه من چیزی رو گم کردم که اینطور موشکافانه روی زمین و لابلای برگ‌ درخت‌ها و بوته‌ها و حتی آسمونِ بالای سرم چشم می‌گردونم؛ این کار واقعاً حالم رو خوب می‌کنه :))

امروز اونقدر رنگ و زیبایی و تنوع توی طبیعت اطرافم، مهمونِ چشم‌ها و قلبم شدن که دنیای پر از رنگ، لحظه‌هام رو رنگی‌رنگی کرد و من شاکر این‌همه زیبایی شدم...

یه تیکه از پارک یه بوی خوبی مشامم رو پر می‌کرد، سر برگردوندم و دیدم بــــله! این منگوله‌های سفید درخت اقاقیا هستن که اینطوری عطرشون رو توی فضا پراکنده می‌کنن؛ انگار اقاقیا گوشه‌ی پارک ایستاده و عطر دل‌انگیزش رو خیلی خوشگل چیده توی سینی و به هر رهگذری که رد میشه تعارفش می‌کنه؛ منم پررو هربار که از جلوش رد میشم با لبخند و نشاط یکی برمی‌دارم و خیالم نیست که توی دور قبلی هم از عطرش برداشتم :))

 

توی پیاده‌رویم به صداهای توی مغزم توجهی نمی‌کنم و نمی‌ذارم به کل ذهنم حکومت کنن، چون این صداهای توی مغزم، خیلی مرموزانه و یواشکی میرن همه‌ی وجودم رو تسخیر می‌کنن و نمی‌ذارن به زندگیم برسم، نمی‌ذارن لذت ببرم و از همه‌ی اینا مهم‌تر نمی‌ذارن شکر به لبم جاری بشه؛ اونا خوب می‌دونن که توجه به داشته‌ها و نعمت‌ها و به زبون‌آوردنِ شکرشون، قاتل جونشونه، برای همینم حواست رو جمع نکنی یهو می‌بینی ساعت‌ها گذشته و تو فقط داشتی به گفتگوهای ذهنیِ بدون مخاطب توی مغزت پروبال می‌دادی...

اوا چرا یادم رفت از چیزی که همیشه بیشتر از همه توجهم رو به خودش جلب می‌کنه، بنویسم؟! آسمـــــــون، اون آبیِ بی‌انتهاش همیشه منو توی خودش غرق می‌کنه و از این غرقه‌شدن، هیچ‌وقت سیر نمیشم...

اردیبهشت ماه خاصیه، باید همه‌ی روزهاش رو دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه زندگی کرد و هدرش نداد...

عین برق‌وباد دهه‌ی اول اردیبهشت رو پشت‌سر گذاشتیم، دیدم دیگه تعلل جایز نیست باید یه کاری بکنم تا زندگیِ اردیبهشتیم لحظه‌به‌لحظه‌ کش پیدا کنه و چی بهتر از یه پیاده‌روی میون طبیعت و هوای خوب این روزها؟!

اینا رو گفتم تا بگم میون همه‌ی گرفتاری‌ها و مشکلات و بی‌پولی‌ها و گره‌های کور و نشدن‌ها و نداشتن‌ها و نرسیدن‌ها و رنجش‌ها و دل‌شکستگی‌ها و اعتراضات و اغتشاشات و حمله‌ها و جنگ‌های سرد و گرم و چه و چه، میشه گاهی چشمِ سر رو به روی همه‌ی این غصه‌ها بست و چشم دل رو به روی زیبایی‌های نعمات پروردگار باز کرد، زندگیِ اندازه‌ی یه پلک‌زدن رو زندگی کرد و شکرش رو بجا آورد و به دیگران هم یاد داد؛ اینا رو گفتم نه اینکه بگم من هنر زندگی‌در‌لحظه رو بلدم، نه! که گاهی خودم بی‌هنرترینم! فقط خواستم بدونی میشه بلدش باشی و بکار بگیریش...

خدایا لطفاً ثابت‌قدم باشم برای پیاده‌رویِ صبحگاهیِ اردیبهشتانه‌‌ی پر از بودن‌درلحظه، ممنونتم :))

ریسمان محکم...

+ ۱۴۰۲/۲/۴ | ۰۸:۳۹ | آرا مش

روز عیدفطر وقتی مردم رو می‌دیدم که فوج‌فوج وارد مصلی میشن برای ادای یه نماز تاریخی، دلم گرم می‌شد...

زیر گوش کلوچه می‌خوندم: ...وَرَأَيتَ النّاسَ يَدخُلونَ في دينِ اللَّهِ أَفواجًا... و او که خسته از پیاده‌روی بود با من زیرلب تکرار می‌کرد و انرژی می‌گرفت برای ادامه‌دادن :)

پیر و جوون و بچه‌به‌بغل و بچه‌دردست و بچه‌به‌دوش و بچه‌توکالسکه :)))، توی این مسیرِ دراز از چندین و چند خیابون اون‌طرف‌تر که ماشین رو پارک کرده بودیم، پای پیاده به سمت مصلی می‌شتافتن؛ آخه اون‌ها بی‌هدف و بی‌آرمان نبودن که پر از شادابی و نشاط بودن بخاطر چنگ‌زدن به ریسمانی محکم نه یه تار عنکبوت سست و بی‌پایه مثل #زن، زندگی، آزادی!!! ریسمانی که خدا اون‌طرفش رو نگه داشته، نه مقامات لشگری و کشوری و مسئولین و چه و چه که دل ما رو هم می‌سوزونن از بی‌تدبیری‌هاشون!

کاش سستیِ این تارعنکبوت رو زودتر درک کنن... کاش زودتر رهاش کنن... کاش بفهمن ریسمانی که خدا اون‌طرفش رو نگه داشته گسستنی نیست... امیدوارم نشه که دیر بفهمن!

و مصلی... مصلی درست مثل یه آهن‌ربای قوی با میدان مغناطیسی بزرگ بود که این براده‌های آهنِ پر از شوق و شور رو درحالی‌که ندای اللّٰهُ أَكْبَرُ... اللّٰهُ أَكْبَرُ... لَاإِلٰهَ إِلّا اللّٰهُ وَاللّٰهُ أَكْبَرُ... اللّٰهُ أَكْبَرُ وَ لِلّٰهِ الْحَمْدُ... الْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلَىٰ مَا هَدانا... وَلَهُ الشُّكْرُ عَلَىٰ مَا أَوْلانا... توی سرشون پیچیده بود و مست و عاشق‌شون کرده بود، به سمت خودش جذب می‌کرد...

می‌ترسیدم از بی‌توفیقی... می‌ترسیدم از غلبه‌ی دوباره‌ی بیماری که نگذاره توی این نماز شرکت کنم...

باید می‌رفتیم و رفتیم :)

باید می‌رسیدیم و خودمون رو رسوندیم :)

خدایا شکرت که هوامونو داری، که اینقدر دلمون رو قرص می‌کنی، که انتظار برای بهار وعده‌داده‌شده رو آسون‌تر می‌کنی چون تو خدایی هستی که لَا يُخْلِفُ الْمِيعَادی :)

و دیگر هیچ...

+ ۱۴۰۲/۲/۱ | ۱۲:۳۹ | آرا مش

یکمی بیشتر بمونیم!

+ ۱۴۰۲/۲/۱ | ۰۰:۱۳ | آرا مش

مثل اون بچه‌ای شدم که دمِ رفتن، اشک می‌ریزه و پا می‌کوبه زمین که «نریم مامان، یکمی بیشتر بمونیم!»

مهمونی خدا هم داره تموم میشه و کم‌کم هممون باید برگردیم سر خونه و زندگی‌مون... 

کدوم خونه و زندگی؟! 

خودت می‌دونی که ما آواره‌ی کوه و دشت و بیابون بودیم خدا؛ ما رو توی آغوشت نگه دار...

گاهی فکر می‌کنم اونی که تورو نداره دقیقاً چی داره؟! توی زندگیش دستاویزش چیه؟! به هیچ پاسخی نمی‌رسم...

از ته ته قلبم دعا می‌کنم، اونایی که توی زندگی‌شون تو رو ندارن و پاسخی هم برای پرسش بالا ندارن، خودشون بهت برگردن...

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...