نمیخوام بگم روزاییه که زندگی روی خوش بهم نشون نمیده، که ناشکریِ محضه!
نمیخوام بگم رسیدم به مسیرهای پرپیچوخم و دویدنها و دستاندازها و نرسیدنها، که بیانصافیِ تمامه!
آسون و سرخوشانه و بیدغدغه هم نمیگذره، ولی مگه از زندگی انتظار دیگهای هم داریم؟!
هر دستاندازِ کوچولویی رو که پشتسر میذارم، میدونم یکی دیگه هست که بهم سلام کنه، باز هم شکر که غیر از این چیز دیگهای به زبونم نمیاد! :))
یه تصویر مبهم و کمی ترسناک از آیندهی نزدیک پیش چشمم ترسیم کردن، اونم درست وقتی که خداخدا میکردم و ته دلم امیدوار بودم که چیزی غیر از این باشه...
اصولاً وقتی دغدغهها رنگ و بوی سلامت فرزندانت رو به خودشون میگیرن، میان میشینن کنج دلت و کمکم دغدغههای مربوط به خودت، رنگ میبازن!
تصمیم میگیرم فعلاً مغزم رو از دغدغههای مربوط به خودم و مسیر پیشروم و انتخابها و تردیدهام خالی کنم، بقچهبندیشون کنم توی یه صندوقچه و بذارمش اون گوشهوکنارها... شاید وقتی دیگر! :)
توی گرمای آخرای تیر و اوایل مرداد که یه وقتایی انگار حرارتِ یه کوره صورتت رو میسوزونه...
گاهی نشستهم روی یه سکو کنار خیابون زیبای ولیعصر(عج) و منتظرم؛ تا انتظارم بهسر بیاد، پست زیبای دوستی رو میخونم و حس میکنم توی اون گرما، نسیم خنکِ نمداری صورتم رو نوازش کرده...
گاهی میون همهمهی آدمها توی متروام، میون شلوغیِ پلههای برقیِ مترو به سمت پایین یا بالا، میون داد و قالی با مضمونِ «از شیرِ مرغ تا جونِ آدمیزاد!!» از سمت دستفروشهای داخل واگنِ بانوان که باعث میشن ناخودآگاه ورزش گردن انجام بدم و سرم رو به سمتشون بچرخونم :)) و بین حس حوصلهسررفتن و سرگرمشدن سردرگم بمونم...
از اینورِ شهر به اونورِ شهر، بچهها رو دنبال خودم میکشم و تلاش میکنم غرغراشون رو تحمل کنم و کاری کنم که مسیر رفتوآمد به چشمشون نیاد و بهشون خوش بگذره...
گاهی هم میبینی برخلاف معمول، وسط هفته، دست بچهها رو گرفتم و بعد از طی دوساعت مسیر با ترکیبی از تاکسی اینترنتی و مترو و اتوبوس، به منزل مامان رسیدیم، و من کنار گازِ آشپزخونهاش ایستادهم و تا مامان نهارش آماده بشه، بساط سوپ رو برای کلوچه به راه کردهم، چون بهتازگی دندونش رو کشیده و غذاهای آبکی رو راحتتر میخوره...
یا شاید هم تکیهداده به شیشهی تاکسی اینترنتی توی ترافیکِ ناجوری دمدمای ۴ بعدازظهر، گرمای خورشیدی رو که از پشت شیشهی دودی هم چادرمو داغ کرده، دارم تحمل میکنم، اونم با کمک بادِ کمجونِ کولرِ ماشین که به هر ضرب و زوری سعی داره صورتم رو خنک کنه و این میون، مدام ساعت رو چک میکنم که دیر نشه و به نوبتمون برسیم...
آره درسته، زندگی به سرعت در جریانه و منم این روزها روی دور تند دارم باهاش میدوم تا ازش عقب نمونم و هر کاری که از دستم برمیاد رو انجام میدم، تا از این مرحله و چالشهاش عبور کنم و بعدها اقلاً بدهکارِ خودم نباشم...
شاید روزهای سختی پیشروم باشه؛ که اگر باشه قبلش حتماً قدرتی که نیاز دارم بهم داده میشه، این درست همون چیزیه که همیشه از خدای خودم انتظار دارم... این درست همون چیزیه که همیشهی زندگیم تجربه کردم... او وعده داده و بیشک وعدهاش تخلفناپذیره...
لا یکلف الله نفساً الا وسعها...
*
ای روزهای خوب که در راهید!
ای جادههای گمشده در مه!
ای روزهای سختِ ادامه!
از پشت لحظهها به در آیید!
«قیصر امینپور»