۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است.

درختانِ باغچه ی حیاط به تازگی هرس شده اند و مقداری از برگ ها و شاخه ها زمینِ حیاط را فرش کرده اند، گهگاه بادِ خنکی می وزد ولی انگار نه انگار وسط زمستان است!

جارو به دست می شود تا صفایی به حیاط دهد، کودکش هم پا به پای او جارو بدست می گیرد و شاخه ها و برگ های خشک را جمع می کند؛ چقدر ذوقزده است!

وسطِ باغچه ی کوچک، گلِ شب بویی که سال گذشته کاشته شده، قد عَلَم کرده و میان این همه گیاه و بوته که جز شاخه هایی بی برگ و بار چیزی از آنها باقی نمانده، خودنمایی می کند! گل های کوچک ارغوانی رنگش با آن جلا و زیبایی مثال زدنی شان، میان باغچه ی بی رنگ و زمستانزده، به آدمی نشاط می بخشد...                     

از بس بلند شده و قد کشیده، قامت خم کرده و شبیه یک گیاه رَوَنده شده است! نمی تواند از آن بگذرد و قامت خمیده اش را نادیده بگیرد و این میراث پدری اش که در رگ هایش جاری است و نمی گذارد بی تفاوت به باغ و باغچه و رسیدگی به گل ها باشد (گرچه این روزها گرفتاری های زندگی باعث شده کمتر به سمت این دست علایقش سوق پیدا کند!) او را وادار می کند که از میان چوب های هرس شده ی درختانِ باغچه، یکی را که می تواند تکیه گاهِ قامتِ خمیده ی گل شب بو باشد، برگزیند و آنرا کنارِ ساقه ی شب بو در خاک فرو کند؛ حالا می ماند بستن ساقه ی خمیده ی شب بو به تکیه گاهش! درحال بستن، مدام قربان صدقه اش می رود و کم کم به مددِ چوبِ تکیه گاه، قامتش برافراشته می شود.

حیاط تمیز و عاری از برگ ها و شاخه ها شده، کودکش حسابی در حیاط بازی کرده و انرژی اش تخلیه شده و احساس کنجکاوی اش با زیر و رو کردن شاخ و برگها ارضاء شده، خودش دل به علاقه ای داده که میراث پدری و ریشه در کودکی هایش دارد...

در این میان گل شب بو نیز بی نصیب نبوده، اکنون قامت ِ خمیده اش برافراشته شده و انگار با آن گل های کوچک خوشرنگش از پشت پنجره به رویَش می خندد، بوی خورشت کرفس در فضای خانه پیچیده و مشامش را پر کرده است و زندگی به همین سادگی زیباست آری به همین سادگی...                                           

  


+ ما هم میتوانیم در سرمای زمستانِ زندگی، تکیه گاهی باشیم برای قامت خمیده ای که اگر قد علم کند و قامت افراشته سازد بیشک می تواند زمستان بی بار را به بهاری وصف ناشدنی بدل کند...

 

+ یادگاری نویسی از چند سال پیش

ازقضا سی و چند سال است که بازیگرم...

بازیگری را خوب بلدم، بازیگری در فیلم کشدار زندگی خودم را...

نقش هایم را دوست دارم و با آنها انس گرفته ام...

اما گاهی سناریوها را خوب بازی نمی کنم!

دیالوگ ها را آنگونه که نویسنده طراحی شان کرده نمی توانم از بر کنم و فقط جملاتی بی سَر و تَه را بلغور میکنم!

گاهی هم آنقدر تصنّعی جلوی دوربین ظاهر می شوم که اگر مخاطبی از بیرون، بازی ام را ببیند، یقیناً کنترل به دست، کانال را عوض خواهد کرد!

نتیجه اش تنها این است که وقتی فیلم را به عقب برمی گردانم، بازی خودم را نمی پسندم و بر زبانم جاری می شود : " حیف این نقش زیبا که بازی بازیگر خرابش کرد! "


+ تو که بازیگر خوبی بودی بانو، تورا چه شده است؟! نقش های فیلم زندگیت بازی خلاقانه ای از تو را که مو لای درزش نرود، کم دارند؛ بجنب...

+ یادت باشد این فیلم قرار نیست فیلم گیشه!!! باشد؛ باید یک فیلم ناب و خاص و ماندگار باشد...

درسته که از روز زن و روز مادر گذشته است ولی به قول معروف "ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است!"


 

شاید او را دیده باشی درمیان خار و خسِ بیابان ها به همراه گله ای از گوسفندان که به چَرا آورده است؛ با دامن مشکی رنگ بلندش که از بس به خاک بیابان کشیده شده، رنگ باخته است؛ چهره ی آفتاب سوخته ای دارد اما گرمای آفتاب لذت بخشی که او را لمس کرده یقیناً در دود و دم شهرِ تو یافت نمی شود!!

آری، در پیچ و تاب دادن به پشم هایی که می ریسَد پوستش زمخت شده است لابد فکر میکنی تابحال هیچ کرم و مرطوب کننده ای به خود ندیده است! ولی یقین بدان هوایی که ریه های او را پر کرده، تو تابحال تنفس نکرده ای!!

شاید چین و چروک های صورتش با سنش نخواند، حتما چند سالی بیش از سن واقعی اش نشان می دهد، درست است که با هیچ کِرمِ ضدچروکی رفع نمی شوند!! اما میان چین و چروک صورتش پر است از صبوری ها و عشقی که سراسر وجودِ پرمهرش ریشه دوانده... 

کمرش خم شده است، کودکش با چادری بر کمر بسته همواره با اوست حتی هنگامی که باید مَشک پر از شیر را برای گرفتنِ کره تکان دهد؛ کار سختی است اما حتما می ارزد به دیدنِ تمام آن مناظر زیبا و بکری که طبیعتِ باسخاوت به او ارزانی می دارد...

خوشا به احوالت بانو...

بانوی عشایری صبور، محکم و عاشق...


 

شاید او را دیده باشی کنار تنور داغ در حال چانه گرفتنِ خمیر نان محلی؛ عطر خوشش انگار که رسالتش این باشد که تو را مست کند، هرطور شده ازخود بیخودت می کند و می گذرد؛ طعم بی نظیرش را هیچ کدام از این نان هایی ندارد که مدتها در صفشان می ایستی، به اسم "بدون جوش شیرین!!" به تو می فروشند ولی فقط خدا می داند که راست می گویند یا نه، و بدتر از آن اینکه یک شبه قیمت شان دوبله و سوبله و چوبله می شوند...

او باید صبح خیلی خیلی زود شاید وقتی تو هنوز موفق به رها کردن خواب شیرینت نشده ای، از خانه به سمت مزرعه قدم بردارد و دوشادوش مردش کار کند؛ در سرما و گرما... بعد از چندساعت کارِ بی وقفه حالا باید خرمنی از علوفه ها را بر پشت حمل کند و مسیر خانه را بدون هیچ تاکسی اینترنتی!! پیاده قدم بردارد... 

خیلی زودتر از تو چهره اش از سن واقعی اش جلو می زند ولی یقین بدان طعم خوش چایی که او مزمزه می کند در هیچ کافه ای به فروش نمی رسد...

مناظر زیبایی که هر روز چشمانش را می نوازد در هیچ گالری نقاشی پیدا نمی شود؛

به نظرت عطر خوش خاک نم زده، رایحه گل های خودروی دشت ها یا بوی چارپایانِ طویله را که یقیناً از بوی دود و دمِ سیاه شهرها خوشبوتر است در کدام برند عطر و ادکلن می شود یافت؟!!

اگر زندگی ساده اش را دیده باشی مطمئن باش روزی دلتنگ سادگی و صفای زندگی زیبایش می شوی...

خوشا به احوالت بانو...

بانوی روستایی صبور، محکم و عاشق


 

زندگی اش شاید سادگیِ زندگیِ روستایی و عشایری را نداشته باشد، زندگی اش بجای طبیعتِ بکر و زیبا و چشم نواز میان کوچه پس کوچه های شهر، میان طبقات برج های سر به فلک کشیده، میان آلودگی صوتی که بوق ها در ترافیکِ قفل شده راه انداخته اند!!، و یا میان تنگی نفسِ هوای سیاه شهر!! جاخوش کرده است!

اگر خودخواسته یا اجباراً !!! تصمیم گرفته که شاغل باشد، صبح خیلی زود، شاید صبحانه ی درست و حسابی نخورده، مثل مردش باید از خانه بیرون رود و همه ی دغدغه های مربوط به خانه و بچه ها را رها کرده و دغدغه های کاری را جایگزین نماید؛ بعدازظهر در راهِ بازگشت به خانه افکار جورواجوری سراغش می آید، هم باید به فکر بهم ریختگیِ خانه و ریخت و پاش بچه ها باشد هم شلوغی و ترافیکِ شهر!! هم به فکر شامِ شب و نهارِ فردا باشد هم توبیخ های رئیسش که چرا امروز دیر رسیده؟!! هم به فکر ظرف های نَشُسته ی تلنبار شده باشد هم حسادت های همکارش که گویا زیرآبش را زده!!! هم به فکر امتحانِ فردای پسرش باشد هم دیکته ی شبِ دخترش!! حتماً مانند شوالیه ای زره آهنین به تن دارد که می تواند از شرّ این افکار جانِ سالم به در بَرد!!! اما وقتی به خانه می آید می داند که باید پرانرژی باشد برای بچه ها و مرد زندگی اش، می داند که باید خوشرو باشد و گرم ولی یقیناً پایان روز پر از خستگی ست که در عمق چشمانش پیداست...

اگر هم انتخاب کرده که خانه دار که نه! بلکه خانواده دار باشد بازهم مسئولیت های سنگینی بر دوش اوست. صبح زود باید برخیزد و صبحانه را آماده کند برای بچه ها و مردش، بدرقه شان کند و آیت الکرسی هایش را فوت کند به سمت شان؛ باید امورات خانه را سروسامان دهد و شاید خانه اش بارها و بارها در بین روزهای سال "خانه تکانی" و تغییر دکوراسیون را تجربه کند؛ باید برای خرید ضروریاتِ خانه بیرون رود ولی مراقب باشد که همیشه صرفه جویی و قناعت، چاشنیِ خرج هایش باشد و با خریدهای نابجا و به اصطلاح بَرج، باری روی دوشِ مردش که در این شرایط اقتصادیِ گل و بلبل!! به تنهایی معاش خانواده را عهده دار است، نگذارد؛ باید به بچه ها و درسشان رسیدگی کند و غذای مورد علاقه شان را درست کند؛ باید وقتی مردش بازمی گردد درحالیکه بوی غذا در خانه پیچیده و سماورش درحال قل قل کردن است، به گرمی به استقبالش رود، پایان روز خستگی در عمق چشمانِ او نیز پیداست...

حتی اگر انتخاب کرده باشی که مثل یک مرد بیرون از خانه مشغولِ معاش باشی یا رسیدگی به امورات منزل انتخاب بی چون و چرای زندگی ات باشد، مطمئن هستم که نقش پررنگت را در زندگی از یاد نبرده ای؛ مطمئن هستم که می دانی و می توانی که در همه ی نقش های زندگی ات بهترین باشی...  

خوشا به احوالت بانو...

بانوی شهرنشین صبور، محکم و عاشق...

خیلی زحمت نکشیده و زیاد پای گاز نایستاده و غذایی دمِ دستی آماده کرده ولی کمی بعد...

قدردانی های گوش نوازی تمام وجودش را پر کرد؛ با خودش گفت : ای کاش بیشتر زحمت کشیده بودم!! 

 

وقتی که میزان قدردانی بسیار بزرگتر از کاری که تو انجام داده ای، یا انرژی که خرج کرده ای یا وقتی که صرف کرده ای، باشد، چه طعم شیرینی دارد!!

این تنها مایه خوشحالی نیست بلکه شارژ می شوی برای کارهای بدون چشمداشت بیشتر؛ دوست داری بیشتر مایه بگذاری، انگار می خواهی خودت را به میزان آن قدردانی برسانی...


+ قدردان باشیم حتی برای کوچکترین کارهای همدیگر، معجزه می کند...

گاهی هم مجبوری طوری رفتار کنی که تهِ دلت راضی به آن نیستی ولی انگار جور دیگر نمی شود؛ هرچقدر هم که جستجو میکنی راه دیگری پیدا نمی کنی...

کمی بعد به این رفتار خو می گیری، هنوز هم ناراضی هستی ولی دیگر خبری از آن اذیت شدن ها نیست...

یاد گرفته ای که تقصیر را گردن چیزی یا کسی غیر از خودت بیندازی و آسوده خاطر بمانی؛ نه؟!!


+ دنبال بهانه نگردیم، همه چیز ریشه در درون خود ما دارد...