انواع دمنوشها و جوشوندهها و داروهای گیاهی یک طرفِ کابینت و داروهای شیمیاییِ تجویز شده، طرفِ دیگر کابینت را اشغال کردهاند...
* این دو روز گاهی بخاطر اون درد فراگیر که بندبند وجودم رو درگیر میکرد جز افتادن در رختخواب کار دیگهای از دستم برنمیومد...
* گاهی هم از سرما دندونام بهم میخوردن و با وجود پوشیدن سه ژاکت و جوراب توی خونه که تابحال به خودم ندیده بودم، بازم سردم بود...
* بعد از دو سه روز مراقبت از آقای یار و قرنطینهاش توی یکی از اتاقها، خودم افتادم و حالا مثل روح سرگردانی باید توی کل خونه سرگردون باشم و خبری از قرنطینه بودن نیست تنها تفاوتم با روح اینه که دوتا ماسک اعصابخردکن😐 هم دارم و نمیتونم بجای راه رفتن با پاهایی که از درد باید بکشمشون، پرواز کنم!!! (آخه میدونین مامان بودن قرنطینهبازی سرش نمیشه)...
* فندق دیشب طبق عادت قبل از خوابش، آغوش کوچولوشو به ستم دراز کرده تا توی بغلم بگیرمش و بعد بره بخوابه، میگم بهش مامان جان نمیتونم بغل بگیرمت و دستمو دور کمرش میندازم و از پشت سرمو روی کمرش میذارم، هیچی نمیگه فقط لبخند میزنه بوس فوت میکنه سمتم و میره...
اما حالا یکم از خوبیهاش بگم و نیمهی پر لیوان و این صحبتها😊
* به شدت زرنگ شدم و مواقعی که داروها اثر میکنن و خبری از ضعف و درد نیست، چون میدونم ممکنه خیلی زود دوباره بیفتم، میرم یه سروسامونی به آشپزخونه میدم که اگر یه روز عادی بود شاید گاهی به تعویق مینداختم! البته اونم فعلاً فقط سامون دادن به خریدها و چیدن ظروف در ماشین ظرفشوییه وگرنه از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون خونه رو خاک برداشته و کسی سراغ دستمال گردگیری و جاروبرقی نمیره، اونم به موقعش انشاءالله... حالا وقتش نیست😅...
* غذای کلوچه و فندق رو میکشم و توی پذیرایی دوتایی میخورن و من و آقای یار دوتایی بعد از سالها توی اتاق غذا میخوریم و با عرض شرمندگی خدایا خودت میدونی ناشکری نمیکنم اما برام لذتبخشه که بچه دورم نیست حواسم بهش باشه😅 از توی اتاق هم میشنوم که کلوچه به فندق میگه: «هرکی غذاشو کامل بخوره و هیچی تو بشقابش نمونه فلان...» و دلم غنج میره براشون...
* مامان کلی غذا و خوراکی جورواجور آماده کرده و فرستاده، احساسات متناقضی داشتم هم خیلی دلم میخواست یکی غذای آماده برام بفرسته چون واقعا به سختی غذا درست میکردم و هم حس شرمندگی داشتم بابتش و اینکه هیچجوره قابل جبران نیست فقط شکر بابت بودنش...
+ خدایا شکرت که خوبیها و نیمهی پرِ لیوانِ این روزهای سخت رو هم میبینم...
بعضی وقتا هم اتفاقاتی پیش میان که تو بفهمی چند مرده حلاجی؟!
فهمیدم که حالاحالاها روی قدرت و توکلم باید کار کنم و اینقدر زود فرونریزم...
فروریختنی که اثرات جسمی هم به دنبال داشته باشه واقعاً دیگه زیادیه...
از اوناست که حتی وقتی مشکلت برطرف شد، اینقدر داغونی که یادت میره شکرگزاری کنی...
نمیدونم شایدم حق داشتم...
موندم به خودم حق بدم یا نه...
+ افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد