۱. این روزها دست و دلم زیاد به نوشتن نمیرود؛ انگار دلم هم نمیخواهد بنویسم! فقط خواستم بنویسم، من اینجای زندگیام ایستادهام، زندگی در جریان است، گاه مرا با خود میبرد و تا به خودم بیایم میبینم که ناآگاهانه وسط معرکه یکه و تنها ایستادهام و فقط آن نور قابلتوجه در قلبم است که راهم را همچنان روشن نگه میدارد و گاه پر از روشنی و پر از توجه و پر از آگاهی نسبت به وقایع و دور و اطرافم روزگار میگذرانم...
۲. تردید بین خواستن و نخواستن، بین جنگیدن و آسودگیرابرگزیدن، بین قدمدرراهگذاشتن و پاپسکشیدن، بین انتخابِ ساحل آرامش و دریای متلاطم همیشه جنگ درونی من بوده است؛ من آنقدر راحتطلبم که حتی وقتی قدمدرراهگذاشتن را انتخاب میکنم با همهی وجود همهچیزش را نمیپذیرم و اگر شرایطی پیش بیاید که جنگی در کار نباشد و آسوده باشم، در دل «آخیشِ» ریزی میگویم که فعلا وقتش نبود، بماند برای بعد؛ در صورتی که فکر میکنم اگر این راه را انتخاب کردم باید برای نیفتادن در دل جنگ، غصه هم بخورم!...
۳. برای بچهها خوشحالم، برای موفقیتشان در دل ذوق میکنم و در ظاهر به رویشان میآورم و در نهان برای عاقبتبخیریشان دعا میکنم؛ با همهی کاستیهایم، با همهی نقصهایم در تربیت بچهها، حس میکنم تا حد توانم در کنارشان هستم و برای بهتربودنم تلاش میکنم...
۴. این روزها روزهای دوی ماراتنِ من در زندگیست، یادم نمیآید هیچموقع در زندگی آرزو کرده باشم کاش یک روز بجای ۲۴ ساعت، ۴۸ ساعته بود! و این به خاطر قبول مسئولیتهایی خارج از نقش همسری و مادری من است، همان مسئولیتهایی که باعث میشود وقتی در نقشهای زندگیام هستم بیشتر حواسم را جمعِ هرچهبهتر بازیکردنِ نقشم کنم...
۵. حاجتی داری که مادی نیست اما برآورده نمیشود، که مربوط به زندگی خودت نیست و به زندگیِ عزیزدلت مربوط است که به زندگی تو گره خورده، که دیگر نمیدانی باید برای برآوردهشدنش چه دعایی بخوانی، چه چلهای برداری، چه کلماتی بر زبان بیاوری، اصلاً به او چه بگویی، چطور بگویی، چه کار کنی که بفهمد چه بر تو میگذرد و دم نمیزنی؟! آنوقت ناامید میشوی و فکر میکنی دیگر نمیشود، دیگر تمام شد، دیگر نمیتوانی و قرار نیست حتی روزهای برآوردهشدنش را توی ذهنت تصور کنی؛ محال است... این حال این روزها، شاید ماهها، شاید هم سالهای من است که حسابش از دستم در رفته و تو نمیدانی...