موج اشک تو و ساحلِ شانهی من
موج موی من و ساحل شانهی تو
شانهبهشانه ردپایمان روی شنها
«عینِ» آغازِ عشق را گذر کردیم
«قافِ» پایانش را اما فتح نکردیم
باهم «شینِ» میانه را زمزمه میکنیم
هر لحظهای که زاده میشود،
گویی عشقی نو شکفته میشود،
و تمامی این عشقهای تازهشکفته
روی شاخسار نگاه من و تو رویش میکند
کمتر خودم را غرق در خاطرهها میکنم حتی شیرینترین و دلچسبترینشان؛ حس میکنم با غرقشدن در خاطرات گذشته از همین لحظهای که دوستداشتنت نسبت به قبل به اوج خودش رسیده و احتمالاً نسبت به آینده کمترین است، غافل میشوم...
همین لحظه را درمییابم و هیچ دلم نمیخواهد به گذشتهای برگردم که دوستداشتنت کمتر از لحظهی الان بوده؛ گذشتهای که گرچه طعم خاص اولینها را با خود یدک میکشد اما پختگی و رسیدگی اکنون را ندارد...
اولین روزها، اولین ماهها، اولین سالها، اولین تجربهها لزوماً همیشه خاص و منحصربهفرد نیستند؛ اگر یاد بگیریم با گذر روزها و ماهها و سالها، احساساتمان را رشد بدهیم، بزرگ شویم، انتظارات ماوراییمان را کمتر کنیم روزها و ماهها و سالهایی را کنار هم تجربه میکنیم که مدتها از آن روزهای پرهیجانِ آغازینش گذشته ولی هنوز بکر و دلربا و جذاب است...
+ دلنوشته و شعرگونههایی از خودم برای آقای یار :))
بیربطنوشت: ولی من دلم داستاننویسی میخواد... حالا کو ایدهای؟! کو مجال سر خاروندنی؟! یقیناً هیچی فقط یه لحظه دلم غرقشدن توی روند یه داستان و انسگرفتن با شخصیتها رو خواست :))