تجربه های جدید دوست داشتنی ام از این قرار است که :

1) یک کار فنی، تخصصی، هنری یا هر چه...

از آنجایی که چندین وقت بود که پوسته پوسته شدن و ریختنِ رنگِ قسمت هایی از دوتا چهارچوبِ در و ضرب دیدگی چند جا از دیوار به دلیل خوردن یا کوباندنِ! وسایل به دیوار، نظرِ نامساعدم را به خودش جلب کرده بود! و خب از طرفی هم این خرده کاری ها اصولاً چیزی نیست که بخاطرشان منت نقاشانِ محترم را بکشیم یا زحمتی به گردن ایشان یا بهتر است بگویم به جیب مبارک خودمان تحمیل کنیم، در یک حرکتِ خودجوشانه رفتم و وسایل لازم اعم از بتونه، سمباده، لیسه (اسمش را هم بلد نبودم و وقتی خریدم یاد گرفتم😏، همان که تیغه ای شکل است و با آن بتونه کاری می کنند!)، قلمو و رنگ خریدم؛

اصلاً و ابداً هم ذره ای فکر نکردم که شاید این کارها مردانه باشد و در میان چند مشتریِ مردِ دیگر، تمام توصیه ها و راهنمایی های لازم را از فروشنده رنگ گرفتم و به خانه آمدم، بر طبل شادانه کوبیدم و کار را آغاز نمودم؛ اتفاقاً به عنوان دست گرمی و کار اول خوب از آب درآمد؛ حالا اوستا نقاش که نه ولی احتمالاً شاگرد نقاش خوبی می شدم😁و البته خیلی خرسند گشتم که توانستم چهارچوب ها و دیوارها را از آن وضع ناخوشایند درآورم!

و باید بگویم که مهم تر از همه اینها یاد گرفتم که بجای اینکه هربار ببینمشان و در دلم غرغر کنم، باید بالاخره یک روزی و به یک نحوی خودِ خودم حال خودم را عوض می کردم (لطفاً تعمیمش بده به تمامی موارد ریز و درشت زندگی ات بانو!

2) کشف های شگفت انگیز...

با بچه ها که بیرون می روم، هربار سعی می کنم که هم خودم و هم بچه ها از بیرون بودنمان یک جور خاصِ جدیدی لذت ببریم؛ گاهی کتابم را دست می گیرم و میان بازی و خنده بچه ها سعی می کنم کلمه به کلمه آن را بفهمم و در آن غرق شوم؛ گاهی هم کتاب را کنار گذاشته و به اطرافم بیشتر توجه می کنم و با اینکه معمولاً هربار در یک نقطه و روی یک سکوی تکراری نشسته ام، اما تلاش می کنم که تکرارها دلزده ام نکند و به خودم اطمینان می دهم که لااقل یک چیز جدید خارق العاده در اطرافم منتظر من است و من باید آن را کشف کنم؛

مثلاً تکه ای از آسمان که داشت به زور خودش را از میان ساختمان های درازِ اطراف به من می نمایاند، توجهم را جلب کرد و با دیدن همان یک تکه آسمانِ کوچک که کلی ابرهای کوچولو را در خود جای داده بود، سر ذوق آمدم.

یا مثلاً یک بار گیاهی در باغچه ی کنار ساختمان که اصلاً اسمش را هم نمی دانستم نظرم را جلب کرد و بعد از آن، هربار که از کنارش رد شدم به مهربانی نگاهش کردم و سلامش دادم؛ آخرین بار طاقت نیاوردم و خم شدم و تکه ای از ساقه اش را چیدم و به خانه آوردم، نمی دانستم که اصلاً قلمه، روی این گیاه جواب می دهد یا نه ولی به امتحانش می ارزید، آخر خودش صدایم زده بود؛ با بیم و امید و با عشق بسیار، برگ هایش را تمیز کردم و در ظرف آبی گذاشتمش؛ بعد از دو یا سه روز وقتی ریشه کوچکی را دیدم که از دل ساقه گیاه در حال رشد کردن بود خیلی ذوقزده شدم و با صدای بلند گفتم : "بچه ها گلمون ازمون تشکر کرده و خوشحاله که آوردیمش به خونمون!"، بچه ها هم با اشتیاق ریشه های کوچک سرزده از گیاه را تماشا کردند؛

بچه ها یاد گرفته اند و گاهی که از بازی خسته می شوند می گویند برویم اطراف چرخی بزنیم و به دنبال کشف های شگفت انگیز بگردیم؛ گرچه گاهی آن مامانِ همه چیز تمام و غرغرو و وسواسیِ درونم می خواهد که جلویشان را بگیرد و نگذارد که دستشان را آلوده کنند یا خجالت می کشد از اینکه مبادا کسی ببیند که بچه هایش به دنبال چیزی باغچه را با چوب زیر و رو می کنند و شاید زشت باشد!!! ولی این بار من جلوی آن مامانِ بدخلق را می گیرم و سعی می کنم به بچه ها فرصت لمس کردن، دیدن، شنیدن و بوییدن را بدهم؛ اصلاً خودم هم گاهی با آنها همراه می شوم و بیخیال همه معادلات درهم پیچیده ذهنی ام می شوم و بعد می بینم که انگار من هم دارم لذت می برم، کمی بعد با مُشتی پر از چوب و خار و برگ و گلِ پژمرده و سنگ و... که حاصل کشف های شگفت انگیزمان هستند، شادمان به خانه بازمی گردیم...


+ حال خوب همین دور و بر ماست، فقط کافی ست ذره بین مان را برداریم و ببینیم و یا شاید هم پنبه ها را از گوش درآوریم و بشنویم، و در یک کلمه، در زمان حال زندگی کنیم نه در بندِ گذشته ی رفته و نه اسیرِ آینده ی نیامده!

+ حالتان خوب :)