ثانیه ها از تپش افتاده اند
و زمان بی حال و بی رمق
گوشه ای افتاده
نمی گذرد که نمی گذرد
ولی خبر ندارد
من
احیای قلبی را از برم
و ثانیه ها را به تپش می اندازم
هزار و یک .... هزار و دو... هزار و سه
کمی بعد با شمردن تپش های عقربه ثانیه شمار
زمان را به زندگی بازمی گردانم
و تو می آیی...
+ شعر از من