مگر می‌شود صدای هق‌هق تو را بر سر سجاده، کنج اتاقت بشنوم و رو به پنجره‌ای که همیشه دلتنگی‌هایم را به آسمان فرستاده، نبارم؟! 

آسمانم گله‌ای نیست اگر نباریدی من اینجا هستم، خوب بلدم همچون تو ببارم...

چقدر جان‌سختم من... 

 


+ احساس می‌کنم این روزها زیادی دارم غمگین می‌نویسم! بجز داستانی که حالم با آن خوب است، شاید  چیز دیگری اینجا خواندنی نباشد، چه‌میدانم شاید آن هم خواندنی نباشد!

+ کو آن آرامشی که از دل لحظه‌هایش کشف و خلقی نو پدید می‌آمد و حالش خوب می‌شد، تلاشم را می‌کنم و دوباره به آن آرامشِ قبلی می‌رسم...

+ دلم نمی‌خواهد بگویم بگذر زمانِ لعنتی! من گذر زمان را نمی‌خواهم، گذر از رنج را خواستارم، تو متوقف بمان تا خودم را به تو برسانم...