چی از این بهتر که مشغولم در آشپزخانهای که پادشاهش خودمم، شام را آماده میکنم و کتری روگازی را میسابم، خانه پر است از سروصدایشان، او هم حالش خوب است بنظر، سرش توی گوشیست عیبی ندارد گاهی باید سرش توی گوشیاش باشد...
گهگاه نگاهش میکنم و چهرهاش را که بعد از عمری، میتوانم بفهمم چه حسی تویش نهفته است، برانداز میکنم و میبینم انگاری خوب است گرچه مشکلات و گرفتاریها به قوت خود حتی سختگیرانهتر به ما رخ مینمایانند اما ما داریم زندگی را میگذرانیم با همدلیهایمان، با جملاتی که تهش امید است و سرزندگی، با نگاههایی که از سر مهر رد و بدل میشوند...
بله، گاهی هم حالمان خوب نیست، دوتایی اشک میریزیم و اشکِ همدیگر را پاک میکنیم، ناامید میشویم و زمان و زمین را شاکی هستیم، اما میگذرد و حالمان زود تغییر میکند و بلدیم چگونه زندگی را به پوستهی اصلی خودش بازگردانیم...
گاهی گلویمان میگیرد از گریبانگیریِ مشکلات ریز و درشت و در عین خفه شدنهامان میدانیم که همینجوری ادامه پیدا نمیکند و زیرزیرکی بی آنکه مشکلات بفهمند، اکسیژن بهم میرسانیم و نفسهامان را نگه میداریم برای گریبانگیری بعدی...
داشتم میگفتم چی از این بهتر که مشغولم در آشپزخانهای که پادشاهش خودمم و ناگهان از لای پنجرهی دلربایم بوی باران به همراه باد خنکی صورتم را مینوازد و من غرق در این لحظهی بینظیر پاییزی میشوم و غذایم اندکی میرود که ته بگیرد :))
عجب هوایی... ممنونم خداجونم...
+ آقا جان دلم برایتان تنگ است همان حرفها که اینجا گفتم الان تلنبارند در دلم... کی بشه دوباره بیایم پابوستان... من دلتنگم...