تو بارانی که بر خاک تشنهی وجودم میباری🍁
تو ابری که بر آسمان خستهی وجودم سکنی میگزینی🍁
تو برگی که بر زمین خیس وجودم فرش میشوی🍁
آری تو پاییزی که بر روزهای دلمردهی تقویمم رنگ میپاشی🍁
و من در انتظار بهار نیستم، تو اکنون بهار منی🍁
هیچگاه یاد ندارم که در انتظار رسیدن ماه بعد و فصل بعد بوده باشم🍁
منتظر چه باشم؟!🍁
تو بروی که چه عایدم شود؟! هرچند روزهای سخت و سنگین زندگیام در وجود نارنجیپوش تو، کش آمده باشد و تمام تلاشش را بکند که پردهای خاکستری بر نارنجیِ تنِ عریانت بیندازد، بازهم نمیتوانم رفتنت را بخواهم، نه! مگر میشود تو را ندید؟!🍁
من این روزها پاییزانهترین هوای شهرم را تنفس میکنم و قدر میدانم، به پاییزترین شکل ممکن زندگی میکنم و پاییزیترین متنم را مینویسم🍁