بچهها را میگذارم خانه که پیش بابایشان باشند، چادرم را سر میکشم و میروم از خانه بیرون.
آسمان را میبینم؛ درختها و بوتهها و فضای پارکی شکل کوچکِ پایین ساختمان را میبینم؛ از صورتم تنها چشمها و پیشانیام نسیم خنک کمجانی را حس میکند و مابقی زیر دو عدد ماسک، تحت نوازش حرارت نفسهای خودم است؛ کوه را انتهای بزرگراه میبینم؛ آسمان شهر کمی آلوده مینماید؛ ماشینها و آدمها را میبینم که هرکدام مقصدی و هدفی دارند، میروند و میآیند...
کتابهای بزرگتره را که طلسم افتاده بودند برای سیمی شدن، بالاخره به دفتر فنی محل میسپارم و قول میگیرم که تا عصر سیمیشان کند که از تکالیفش عقب نماند؛ سری هم به داروخانه میزنم و تقویتی میخرم اما یک قلم را ندارد و مجبورم به آنطرف خیابان بروم سراغ آنیکی داروخانه، مدتی صبر میکنم تا از حجم ماشینها و بعضاً سرعتشان کم شود و بالاخره به آنطرف خیابان میروم و کارم انجام میشود...
نوبت نانوایی است که صفش مرا فرا میخواند؛ خوشبختانه زود مشتریها را راه میاندازد و نوبت من میشود...
قدمزنان درحالی که آسمان و کوه و خیابان و ماشینها و آدمها را دیدهام، به خانه بازمیگردم و وقتی زنگ در را میزنم چهارتا چشم با برق نگاه مهربانشان به استقبالم میآیند...
کار خاصی نکردهام ولی بهم خوش گذشته همین گردش کوتاه در محله، و یادم میآید که در شروع کرونا، من و بچهها دو ماه و نیم تمام حتی یکبار پایمان را از درب واحد بیرون نگذاشتیم... چه روزهایی بر ما گذشت...
خدایا شکرت که خیلی مهربونی❤️
+ ای دل غمدیده حالت بِه شود، دل بد مکن ..... وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور