زل زدهام به پردهای که نمیگذارد آفتاب مهمان اتاقم باشد، اشک چشمانم را پاک میکنم و با خود میاندیشم، شاید مهری که در چشمان اوست و عشقی که هرلحظه پوست میاندازد و نو میشود همان دری باشد که از سرِ رحمتش به رویم باز شده، درست مثل پتویی که وقتی تب و لرز کردهای به دور خودت میپیچی، تب و لرزت قطع نمیشود اما با آن پتو تب را تاب میآوری...
حالا من خسته و مستأصل، اینجا پشت درهای بسته از سرِ حکمتش فکر میکنم که چه نشستهام من اینجا که درِ گشودهی زندگی من مهر و عشقیست که وجود دارد، این است که همدیگر را بلد هستیم و زندگی را برای هم شیرین میکنیم...
هرچند بگویند عشق، آب و نان نمیشود که سیرت کند، گرههای به ظاهر کور زندگیات را باز نمیکند، مشکلات اقتصادی را برطرف نمیکند، بدهیها را صاف نمیکند، سقف بالای سرت درست نمیکند، مشکلات خانوادگی را برطرف نمیکند و چه و چه...
اما من باز هم مینشینم و شکر میگویم برای این درِ گشوده از سرِ رحمتش... و فکر میکنم اگر نبود...
بلند میشوم، پرده را کنار میزنم و آفتاب را مهمان اتاقم میکنم...