اینجا باید با دل خودم صادق باشم...

مشکلات اقتصادیِ زندگی‌مون بیداد می‌کنه و گاهی به خرده پول‌های ته حساب‌ها باید چنگ بندازیم تا پیش بره... این ماه هم از اون ماه‌هاست...

جمع‌خوانیِ چله‌ی سوره‌ی واقعه داره تموم میشه و من دارم توی دلم میگم شاید باید انفرادی یه چله‌ی دیگه هم بردارم مگر گشایشی حاصل بشه...

با خودم فکر می‌کنم به‌جای اینکه زنگ بزنم میوه‌فروشیِ محل برامون میوه و صیفی بفرسته، خودم برم اونجا و به میزان کفایت خرید کنم، هرچند سرم شلوغه و کارم به‌شدت عقبه و از تحویلِ دیرهنگامِ کارم هراس دارم ولی می‌بینم نمیشه، باید خودم برم اونجا، چون با اینکه تأکید می‌کنم بیشتر از میزانی که می‌خوام نفرستن، گاهی شده شاگردها بی‌دقتی کردن و میوه و صیفیِ بیشتری فرستادن و اینطوری هزینه‌ی اضافی و ناخواسته تحمیل شده بهمون...

دارم فکر می‌کنم به اینکه کاش فلان کلاس و بهمان کلاس بچه‌ها نزدیک‌تر بود و مثلاً مسیر رفت یا برگشتش رو به‌جای اسنپ، پیاده می‌رفتیم... می‌بینم اگر خودم بودم می‌شد ولی شدنی نیست با وجود بچه‌ها... همین که بهش فکر کردم، برام قابل‌قبوله و عذاب‌وجدان نمی‌گیرم چون چاره‌ای ندارم...

اینکه بیمارستانی که با بیمه‌مون قرارداد داره بهمون نزدیکه و می‌تونم برم اونجا و بدون پرداخت هزینه هر کار مربوط به پیگیریِ درمانم رو انجام بدم جای شکر داره، وگرنه باید این پیگیری‌ها رو عقب می‌انداختم...

اینکه صاحب‌خونه‌مون مشکلش با صاحب‌خونه‌اش رفع شده! و دیگه فعلاً فشارهای روی دوش خودش رو به ما و اجاره‌ی ما تحمیل نمی‌کنه، جای شکر داره... خدا خیرش بده...

 

ناخودآگاه فکرم پرواز می‌کنه و میره سمت اینکه «چرا و چطور شد که اینطوری شد؟!» اوووووه ببین تا کجاها که پرواز نمی‌کنه؟! قصه‌ی درازیه...

بیخیال... من هم توی این زندگی شریکم... همه‌ی سختی‌ها رو که نباید آقای یار به دوش بکشه... قدری هم من...

کنار گاز ایستاده بودم و چشمم تر شده بود و نزدیک بود از یادآوری تک‌تک این مشکلات، زار بزنم ولی دست نگه داشتم...

این روزها مزه‌ی غم توی دلم تازه‌ی تازه است... این یه غم فراگیره... دلمون سوخت از شهادتشون ولی حس می‌کنم بزرگ‌تر و قوی‌تر شدیم... با اینکه غم‌ها خاصیتشون حل‌شدن توی روزمرگی‌هاست، اما یکسری غم‌ها هستن که می‌مونن و اون ته ته‌ها ته‌نشین می‌شن و این اتفاقاً بد نیست؛ گاهی همین ته‌نشینی‌ها چیزهایی رو که مرورِ زمان از یادمون می‌برده، به یادمون میارن... بزرگمون می‌کنن... قوی‌ترمون می‌کنن... این نوع غم‌ها رو دوست دارم...

غمِ این روزهای توی دلم باعث شد زود وا ندم، بهم نهیب زد که وقت شکستن نیست، وقت درجازدن نیست، وقت غرق‌شدن توی مشکلاتِ پیش‌پاافتاده و روزمرگی‌ها نیست، و باعث شد زاویه‌ی دیدم رو عوض کنم و تلاش کنم تا از این روزها با تدبیر و آرامش و همراهی با آقای یار عبور کنم...

۹ ۰