فصل اول رمان جدید رو دارم گوش میدم؛ پایان فصل اول موسیقی بی‌کلامِ زیبا و آشنایی پخش میشه، نمی‌دونم کجا شنیدمش، شاید از تلویزیون! ولی ملایم و سرخوشانه است و منو از چاهی که چند دقیقه قبل خودمو توش انداخته بودم، نجات میده...

همزمان که راوی، داستان رو تعریف می‌کرد، بساط ناهار رو هم آماده می‌کردم، اونم توی گرمایی که داشتم تلاش می‌کردم فقط با چرخیدن پرّه‌های پنکه، تحملش کنم و سراغ روشن‌کردنِ کولر نرم؛ اونم توی آشپزخونه‌ای که خورشید حتی از پشت پردهٔ آستری هم به‌زور خودش و گرماشو هل میده این‌طرفِ پنجره؛ و کنار گاز که بایستی، جهنمی میشه برای خودش!

راوی توی گوشم میگه: زنی که با همسر و دخترش زندگی به‌ظاهر خوبی داشته، درست وسط یه روز مادر-دختریِ پر از لذت و خوش‌گذرونی، ورق زندگیش جوری برمی‌گرده که تصورش سخته...

داستانش خوب شروع شده و برای بیرون‌بردنِ من از افکار مزاحم و خسته‌کنندهٔ همیشگی و تکراری کافی بوده؛ افکاری که توی وجودم ذره‌ذره تلنبار میشن و هیچ‌کسی نیست که اون‌ها رو پیشش بازگو کنم...

احساس بی‌کفایتی توی روابطی که زخمی‌اند و هنوز مرهم روی زخم قبلی نذاشته، زخم بعدی رو متحمل میشن و من فقط تماشاگرم، گاهی خفه‌ام می‌کنه؛ روابطی که خودم یه طرفِ رابطه نیستم که بتونم یه‌جوری با کوتاه‌اومدن مدیریتش کنم، بلکه طرفین رابطه، عزیزانم هستند و همیشه این من بودم که لای منگنهٔ روابط پر از پستی‌وبلندی‌شون، مثل پروانه‌ای که پرِ پروازش رو گرفتن، گیر کردم و خلاص نشدم...

همیشه برای راضی‌نگه‌داشتنِ هر دو طرف باید دست‌وپا می‌زدم و از چیزهای زیادی ترسیدم و خیلی نگذشته بود که همون ترس عین آوار سرَم اومد و زیرِ آوارش مُردم...

سرگردون شدم میون این‌همه احساسات متناقض و عجیب‌غریب و پیدانکردنِ راه چاره؛ عین یه آواره و از این‌جا رونده و از اون‌جا مونده، چیزهایی رو آرزو کردم که یه روزی جزء نخواستنی‌هام بودن و فقط برای فرار از این مخمصهٔ چندین ساله بهشون پناه برده بودم...

راوی توی گوشم میگه: وکیل خانوادگی زن کورسوی امیدی بهش نشون میده؛ یه آغاز دوباره برای زندگی‌ای که حالا روی دیگهٔ سکه‌‌اشو رو کرده...

هندزفری‌های بلوتوثی رو از گوشم درمیارم، نمی‌دونم چطور بعضی‌ها طولانی‌مدت توی گوششون نگه می‌دارن؟! بقیه‌ٔ رمان باشه برای بعد...

امروز پیاده‌روی نکردم؛ یه تلنگر، یه قطره اشک، یه جراحت کوچیک روی قلبت کافیه که از درست‌ترین روزمرگی‌هات فاصله بگیری و به خودت جفا کنی...

حالا ولی حالم بهتره؛ شاید اگر راوی، داستانی رو توی گوشم زمزمه نمی‌کرد، توی افکار مزاحم خودم می‌موندم و روز خودم رو بیشتر از این‌ها خراب می‌کردم... اینم یه راهه دیگه...

میرم با حالی بهتر درِ خونهٔ خدا رو بزنم و از خودش برای پریشان‌حالی‌هام کمک بخوام، همونی که حتی بدون واژه‌هایی که برای وصف حالم کاملاً ناکافی و نامناسب‌اند، تمام وجود من رو می‌شنوه و من در برابرش به واژه نیازی ندارم...

 

+ اینجا توی این خونه، همیشه حرف از امید و تلاش بوده، حرف از ایمان به نور و روشنی و تاب‌آوری حتی توی شرایط به‌غایت سخت... اما گاهی هم میشه حرف از ناامیدی و فرار و بی‌چارگی زد... آره حتماً میشه...

 

+ باید امروز حواسم باشد

که اگر قاصدکی را دیدم

آرزوهایم را

بدهم تا برساند به خدا …!

«سهراب سپهری»

۸ ۰