گاهی آینه سرزنشگر میشه...
همهٔ نرسیدنها و نبودنها و نشدنها رو به روت میاره و تمام تلاشش رو میکنه که حتی ذرهای از چیزهایی با عنوان «افتخار» و «اعتمادبهنفس» و... توی وجودت باقی نمونه...
تحصیلاتی که به هر دلیلی ادامهاش ندادی، حتی اگه اون دلایل کاملاً قانعکننده و یه جورایی مقدس باشه، بهشکل یه پتک آهنین جلوه میکنه که روی سرِ تصویر توی آینه فرود میاد و همهٔ اون دلایل میشن توجیههای آبکی برای راحتطلبی...
چیزهایی که حقت بود و بهشون نرسیدی، ذرهذره تبدیل میشن به وزنههای بزرگ و سنگینی که دیگه توان نداری اونها رو دنبال خودت بکشونی...
آدمهایی که باعث شدن بترسی و از راهی که توش بهزحمت قدم برمیداشتی، کنار بکشی و بهدنبالش تمام حسهای خوب و شور و هیجانی رو که تازه مزهشو چشیده بودی، به دست فراموشی بسپری، تبدیل به غولهای بیشاخودمی میشن که شکستدادنشون رو در خودت نمیبینی و فقط برای زندهموندن فرار رو به قرار ترجیح میدی...
خیلی سخت میشه توی این شرایط تمام دستاوردهای این سالها رو فهرست کنی؛ دستاوردهایی که خیلیاشون احتمالاً فقط از نظر تو دستاوردن نه بقیه...
خیلی سخت میشه دلیلها و توجیهها و بهانهها رو ندید بگیری و با رضایت کامل از خودت زندگی رو زندگی کنی، اما بدون! همین خودش یه دستاورد بزرگه؛ دستاوردی پر از فعل سادهٔ «بودن»...