دمدمای طلوع خورشید برای خریدن نان، زدهام بیرون...
بعد از دو روزِ آلودهی نفستنگکن! میبینم چه جالب! همانطور که خیابان، ترافیکِ صبحگاهی دارد، آسمان آبی هم از ابرهای سپید، پُرترافیک است...
توی این روزهای بدوبدو که یقیناً وقت برای سر خاراندن هم پیدا نمیکنم، تنفس حتی از پشت ماسک در هوای پاک صبح، دمدمای طلوع، و موقع برگشت، دیدن این منظره از آسمان که انگار شاخسار عریان درختان، خطخطیاش کردهاند، برایم لذتبخش بود و جانی دوباره گرفتم برای شروع روز شلوغ دیگری...
کاش حالا که توفیقی شده که بیشترِ روزهایم از نماز صبح به بعد آغاز میشود، باز هم همت کنم و برای نفس کشیدن، دیدن، بوییدن و شنیدن بزنم بیرون...
تفاوتی نمیکند؛ داغ، داغ است؛ تا عمق جگرت را میسوزاند...
چه ژنرالی باشی که دشمنانت بزدلانه و ناجوانمرادانه بیرون از خاک کشورت به خیال باطلشان تمامت کنند اما ندانند تو تمامشدنی نیستی...
چه کبوتری باشی که بال و پر نگشوده بر فراز آسمانی که هنوز به نام توست، به خاک بنشینی...
چه حتی بیمار کرونایی باشی که با بیتدبیریِ کسانی که بلد بودند تدبیر بیاندیشند و نکردند، در غربتی بیمثال به خاک بسپارندت...
تفاوتی نمیکند؛ داغ، داغ است؛ تا عمق جگرت را میسوزاند...