مقاومتر میشوم...
صبورتر میشوم...
بزرگتر میشوم...
هرچند در این راه پیرتر میشوم...
وقتی دارند از طفلم رگ میگیرند دلم ریش میشود، چشمم سیاهی میرود...
پدرش پیشش است، میروم در هوای آزاد کمی نفس میکشم و روبراهتر برمیگردم...
به او میگویم نترسد، سِرُم که ترس ندارد! اما خودم تا ته وجودم دارد از ترس میلرزد...
مادر است دیگر... در عین قدرت، شکننده است... در عین بردباری، بیقرار است...
مادر است دیگر... جمع اضداد است...
الحمدلله...