فردا راهیِ سفر به زادگاه آقای یار هستیم بعد از مدتها، وقتم کم است، کارهای انباشته مرا صدا میزنند، اما به روی خودم نمیآورم... گاهی رخوت بیخ گلویم را میفشارد و نمیگذارد به کارهایم برسم، آن هم درست وقتی که یکعالمه کار روی سرت ریخته و بیبرنامهریزی قطعاً کم میآوری...
دارم هزار دلیل و برهان در دادگاهِ درونم جور میکنم که امروز به ورزش نروم؛ خودم هم میدانم اینها دلیل نیست و بیشتر بهانه است...
پشیمانم از دیشب که فندق به زبانِ بیزبانی میگفت: «حوصلهام سر رفته، بیا با من بازی کن!» و من بیدلیل انگار افتاده باشم روی دندهی لج، خودم را سرگرمِ کارهای نداشتهام!!! کرده بودم و به روی مبارکم نمیآوردم...
گاهی خیلی عجیب چیزهای ساده و زیبای زندگی را پیچیده و سخت و غیرقابل تحمل میکنم برای خودم و بعد خودم را میاندازم به ورطهی بیپایانِ پشیمانی...
گاهی هم آرامش در روزهای آرامشبخش زندگی است و آرامشی ندارد و برعکس از پس روزهای پرتلاطمِ زندگیاش چه آرامشی از لحظاتش بیرون میتراود!! این هم از تناقضهای من...
+ دارم فکر میکنم عنوانِ این پست از خودش زیباتر و پرمغزتر است!