ذهنم تَرَک برداشته، کلمات چکهچکه میریزند!
فردا راهیِ سفر به زادگاه آقای یار هستیم بعد از مدتها، وقتم کم است، کارهای انباشته مرا صدا میزنند، اما به روی خودم نمیآورم... گاهی رخوت بیخ گلویم را میفشارد و نمیگذارد به کارهایم برسم، آن هم درست وقتی که یکعالمه کار روی سرت ریخته و بیبرنامهریزی قطعاً کم میآوری...
دارم هزار دلیل و برهان در دادگاهِ درونم جور میکنم که امروز به ورزش نروم؛ خودم هم میدانم اینها دلیل نیست و بیشتر بهانه است...
پشیمانم از دیشب که فندق به زبانِ بیزبانی میگفت: «حوصلهام سر رفته، بیا با من بازی کن!» و من بیدلیل انگار افتاده باشم روی دندهی لج، خودم را سرگرمِ کارهای نداشتهام!!! کرده بودم و به روی مبارکم نمیآوردم...
گاهی خیلی عجیب چیزهای ساده و زیبای زندگی را پیچیده و سخت و غیرقابل تحمل میکنم برای خودم و بعد خودم را میاندازم به ورطهی بیپایانِ پشیمانی...
گاهی هم آرامش در روزهای آرامشبخش زندگی است و آرامشی ندارد و برعکس از پس روزهای پرتلاطمِ زندگیاش چه آرامشی از لحظاتش بیرون میتراود!! این هم از تناقضهای من...
+ دارم فکر میکنم عنوانِ این پست از خودش زیباتر و پرمغزتر است!
سلام ،
حالت چطور است آرامش بانو جانم.💜
مدتی هست که نتوانستم به دوستانم سر بزنم .. اما میدانی چه چیز همین حالا برایم جالب بود و سریع صفحه ات را باز کردم ؟
اینکه تو دوستانی داری که روحشان خبر ندارد که چقدر برای تو دوست هستند و دوستشان داری🌹💜
اینجا تو را بسیار بسیار یاد میکنم.
شاید چون مثل تو زیباست ، بهشت است و بسیار بکر و خاص مثل خودت.
فرصت نکردم هنوز تمام پست ها را بخوانم . شرمنده.... اما با تو بسیار موافقم ، من نیز به آینده روشن ایمان دارم 🌹
مراقب خودت باش و لحظه لحظه زندگیت را سر بکش و از یک قطره اش هم نگذر 😊.. با هر آنچه که خدا در دستانت به ودیعه گذاشته است
از راه دور می بوسمت و بهترین ها را برایت آرزو دارم نازنینم.