۱. پای بیماریِ بچهات که در میان باشد، کارهایی از تو برمیآید که بعد از انجامشان، از خودت متعجب میشوی! انگار یک قدرت بیرونی تو را هل میدهد و نیرویی فزاینده پیدا میکنی برای رفع و رجوع کارها و پیگیریهای بیماریِ عزیزدلت...
نگرانی به دلم چنگ میاندازد اما آن قدرتی که درونی نیست و بیشتر بیرونی بنظر میآید، نمیگذارد کم بیاورم؛ درست است گاهی پیش خودم و گاهی هم بلندبلند غرغر میکنم از بروبیاها و مریضداریها و داروخوراندنها و... اما میدانم که گذراست و خیلی زود پیش وجدان خودم شرمندهام؛ شرمنده بابت رنجی که در برابر رنج خیلیها بسیار بسیار ناچیز است و خم به ابرو نیاوردهاند و من اینقدر زود دارم کم میآورم...
چه کنم که مادرم و دلنازک و نگران... خب البته این علائم نگرانی هم داشت و دارد، تا دورهی داروها تمام شود و پیگیریها را ادامه دهیم، ببینیم عاقبت چه میشود... توکل به خودش
خدایا به همهی بچهها سلامتی و به پدر و مادرها قوت و توان بده🤲🏻
۲. کلوچه جانمان برای اولینبار میخواهد در مراسم اعتکاف مسجد محل که مخصوص نوجوانان است، شرکت کند؛ از هفتهی پیش ذوقش را داشت و مدام روزشماری میکرد؛ امشب باید وسایلش را آماده کنم :) تابحال دور از ما جایی نبوده؛ حس میکنم چقدر دلم برایش تنگ میشود؛ دیگر کمکم بزرگتر از اندازهی آغوشم شده و وقتی در آغوشش میگیرم، زیر گوشش میگویم: «تو کِی اینقدر بزرگ شدی؟!» البته مواقع نماز میتوانیم برویم و ببینیمش؛ حالا جنگ و جدلهای کلوچه و فندق سه روزی آتشبس میشود :) این سه روز گریههای گاه و بیگاه فندق، علتی غیر از اذیتهای کلوچه خواهد داشت ولی از الان میدانم که فندق خیلی دلش برای کلوچه تنگ خواهد شد...
۳. این روزهای بعد از رفتنِ جوانه دوباره قدمهای مورچهای هدفمندم را از سر گرفتهام و به هر دری میزنم اما دوباره و دوباره به دلایل متفاوت به درِ بسته میخورم؛ میدانم تا زمانی که دریچهای باز شود به رویم، باید صبوری کنم و من این را خوب بلدم اما گاهی از اینکه این کار، کار مداومی نیست که بتوانم روی اندک درآمدش حساب کنم بلکه باری از روی دوش آقای یار بردارم، کفریام میکند اما باز هم امید و توکلم به خود اوست که این روزها به جدّ میتوانم بگویم امدادهای غیبی باعث میشود درنمانیم و قرض و بدهی و اجاره را بپردازیم! شیطان هم بیکار نمینشیند، مینشیند درِ گوشم به پچپچ کردن و کندوکاو گذشتهها و پررنگکردنِ حسرت فرصتسوزیهای ریز و درشتم اما این را هم یاد گرفتهام که زود از شرّ این کندوکاوها و بیرونریختنِ صندوقچهی گذشتهها، خلاص شوم و برگردم به زمان حال! این سالها یاد گرفتهام برای برآوردهشدن حتی نیازهای خیلی ضروریمان صبوری به خرج دهم و زود اعلامش نکنم و یکجوری به تعویق بیاندازم؛ چقدر هراس دارم از شرمندهکردنِ آقای یار خدا میداند و بس!