روز عیدفطر وقتی مردم رو میدیدم که فوجفوج وارد مصلی میشن برای ادای یه نماز تاریخی، دلم گرم میشد...
زیر گوش کلوچه میخوندم: ...وَرَأَيتَ النّاسَ يَدخُلونَ في دينِ اللَّهِ أَفواجًا... و او که خسته از پیادهروی بود با من زیرلب تکرار میکرد و انرژی میگرفت برای ادامهدادن :)
پیر و جوون و بچهبهبغل و بچهدردست و بچهبهدوش و بچهتوکالسکه :)))، توی این مسیرِ دراز از چندین و چند خیابون اونطرفتر که ماشین رو پارک کرده بودیم، پای پیاده به سمت مصلی میشتافتن؛ آخه اونها بیهدف و بیآرمان نبودن که پر از شادابی و نشاط بودن بخاطر چنگزدن به ریسمانی محکم نه یه تار عنکبوت سست و بیپایه مثل #زن، زندگی، آزادی!!! ریسمانی که خدا اونطرفش رو نگه داشته، نه مقامات لشگری و کشوری و مسئولین و چه و چه که دل ما رو هم میسوزونن از بیتدبیریهاشون!
کاش سستیِ این تارعنکبوت رو زودتر درک کنن... کاش زودتر رهاش کنن... کاش بفهمن ریسمانی که خدا اونطرفش رو نگه داشته گسستنی نیست... امیدوارم نشه که دیر بفهمن!
و مصلی... مصلی درست مثل یه آهنربای قوی با میدان مغناطیسی بزرگ بود که این برادههای آهنِ پر از شوق و شور رو درحالیکه ندای اللّٰهُ أَكْبَرُ... اللّٰهُ أَكْبَرُ... لَاإِلٰهَ إِلّا اللّٰهُ وَاللّٰهُ أَكْبَرُ... اللّٰهُ أَكْبَرُ وَ لِلّٰهِ الْحَمْدُ... الْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلَىٰ مَا هَدانا... وَلَهُ الشُّكْرُ عَلَىٰ مَا أَوْلانا... توی سرشون پیچیده بود و مست و عاشقشون کرده بود، به سمت خودش جذب میکرد...
میترسیدم از بیتوفیقی... میترسیدم از غلبهی دوبارهی بیماری که نگذاره توی این نماز شرکت کنم...
باید میرفتیم و رفتیم :)
باید میرسیدیم و خودمون رو رسوندیم :)
خدایا شکرت که هوامونو داری، که اینقدر دلمون رو قرص میکنی، که انتظار برای بهار وعدهدادهشده رو آسونتر میکنی چون تو خدایی هستی که لَا يُخْلِفُ الْمِيعَادی :)