روز اول از دههی پایانی ماه زیبای منه و بارون میباره و عطر خوش مستکنندهاش به همراه عطر کاجهای خیسخوردهی کوچه میپیچه توی گوشهبهگوشهی وجودم و همهی ترکخوردگیها و خشکیها و عطشها رو از بین میبره و بجاش طراوت و تازگی و سبزی ریشه میدوئونه توی خاک وجودم؛ درست مثل کویری تشنه که وقتی قطراتِ درشتِ بارون به رووش میباره، همه رو یکجا میبلعه و تماشای سیرابشدنش هم زیباست...
سرمای دلچسبِ نسیمِ آغشته به بارون، پوستم رو نوازش میده و من اینجا کنار پنجره و کاج و نسیم و ابر، به پرتاب قطرهها روی نردهی بالکن چشم میدوزم، صدای قطرهها رو که انگار دارن باهم دستهجمعی سرود عشق سر میدن، به گوش جان میشنوم و پر میشم از زندگی و حس بودن...
من اینجا به تماشای سیرابشدن وجودم از سرچشمهی شکرگزاری مینشینم و همهی مشکلات و گرفتاریها و سرزنشهای خودم بابت ناشکریهام در مسیر بندگیِ پروردگارم، نابلدیهام در مسیر همگامی با همسرم، عذابوجدانهای مادرانهام بخاطر کمصبریهام در مسیر پرورش فرزندانم و عذابوجدانهای دخترانهام بخاطر کمگذاشتنهام در نقش دخترِ مادرم رو به دست نسیم نوازشگر میسپارم چون ایمان دارم زندگی هیچی جز این لحظهای که الان توشم و کنار قطرهها و پنجره و کاج و نسیم و ابر، کلمه به کلمهاش داره از سرانگشتانم تراوش میکنه و اینجا ماندگار میشه، نیست :))