مثل اون بچهای شدم که دمِ رفتن، اشک میریزه و پا میکوبه زمین که «نریم مامان، یکمی بیشتر بمونیم!»
مهمونی خدا هم داره تموم میشه و کمکم هممون باید برگردیم سر خونه و زندگیمون...
کدوم خونه و زندگی؟!
خودت میدونی که ما آوارهی کوه و دشت و بیابون بودیم خدا؛ ما رو توی آغوشت نگه دار...
گاهی فکر میکنم اونی که تورو نداره دقیقاً چی داره؟! توی زندگیش دستاویزش چیه؟! به هیچ پاسخی نمیرسم...
از ته ته قلبم دعا میکنم، اونایی که توی زندگیشون تو رو ندارن و پاسخی هم برای پرسش بالا ندارن، خودشون بهت برگردن...