حرف هایی شنید که انتظار شنیدنش حداقل از او نمی رفت، دلش شکسته بود و خشمگین...

هزاران هزار گفتگوی ذهنی با خودش و هزاران سوالِ بی جواب را نیمه تمام رها کرد، اشک های پنهانی اش را نادیده گرفت...

نباید آسمان قلبش تیره می شد از ابرهای کینه، نه، نباید می گذاشت...

وقتی اولین بار بعد از آن حرف های نشنیدنی، او را دید، به رویش خندید؛ گویی فراموشی گرفته بود و هیچ چیز در خاطرش نمانده بود...

دوباره همه چیز برگشته بود سر جای اولش، دیگر هیچ نقطه ی تیره رنگی بر آسمان قلبش نبود...

اگر با عصبانیت فریاد می زد و چرا چرا می کرد یا با کینه و دشمنی می خواست درستیِ خود را اثبات کند، بی شک این وسط دوباره دلی می شکست یا دل خودش یا دل او؛ اویی که برایش خیلی عزیز است، اویی که کوچکتر است و هنوز نیاز دارد بیشتر بیاموزد، اویی که خواهر است و باید هوایش را داشت...

پس صبر می کند و در زمانی بهتر آموختنی ها را به او می آموزد تا دوباره آسمان قلبش را بارانی نکند...