یک وقت هایی هم هست، مثل این چند روزی که از نظر جسمی، تجربه های کلافه کننده ای داشته ای که تابحال نداشته ای و گاهی همه وجودت را کلافگی پر می کند؛ اما ناخوشایندی هایش را به روی خودت نمی آوری و لبخند می زنی و ادامه می دهی؛ یا کلی بهانه ریز و درشت از گرفتاری های ترسناکِ مخوف، پشت درِ خانه ات زنبیل گذاشته اند که نوبت برسد و داخل شوند و تو سرخوشانه نشسته ای پشت اُپن و هسته های آلبالو را جدا می کنی با آن دستگاهی که بیشتر، کارَت را سخت کرده تا آسان! این یعنی قوی تر از این حرف هایی که این روزها را تاب نیاوری...

اما یک وقت های دیگری هم هست که موزیک خاطره انگیزی از دوردست های کودکی که در گوشَت طنین انداز می شود و تو کلمه به کلمه اش را با گوینده تکرار می کنی، یکدفعه پرده اشک را بر پنجره چشمانت باز می کنی و هیچ اثری از قدرت در تو نیست... نه! انگار قدرتی نیست... بگذار من هم بشکنم...

بعد مدام با خود می گویی "و اینک آنه، شکفتن و سبز شدن در انتظار توست..."

و با تردید می پرسی : آرامش آیا هنوز هم شکفتن و سبز شدن در انتظار توست؟! 

شک می کنی... می ترسی... مأیوس می شوی...

 

اما این پایانِ ماجرا نیست...

صدای کسی می آید : "شکفتن و سبز شدن" لطفاً منتظر بمان... می رسم بهت حتماً... دیر یا زود