نعمت های روی سفره زیاد بودند؛ از گوجه و خیارشور خرد شده تا ماست نعناء و سالادِ کاهو و ترشیِ مخلوط و...

بشقاب بلور را هم از سبزی خوردن پر کرده بود ولی روی زمین کنار دستش ماند و یادش رفت وسط سفره بگذارد...

دیگر لقمه های آخر بود که نگاهش به بشقاب سبزی با آن مخلوط رنگ های خوشرنگِ سبز و بنفش خشکید...

حیف از این سبزی های تر و تازه!!


+ با خود می اندیشد نعمت ها که زیاد باشند از آنها غافل می شود و نمی بیند شان و بالطبع شکرشان را هم بجا نمی آورد... سعی می کند هربار یک یا دو قلم از این نعمات سر سفره اش باشد که زیبایی اش به چشم آید و مزه اش زیر زبان و شکرش بر لب.