آمده بود لب پنجره؛ تق‌تق به شیشه زده بود؛ می‌خواست مهمان خانه‌ام شود؛ گویا صدایش را خوب نشنیده بودم؛ پنجره را که گشودم، رفته بود اما پیامی را به همراه هدیه‌ای برایم پشت پنجره گذاشته بود: 

آمدم... ندیدید... نشنیدید... استشمام نکردید... زندگی نکردید... گویا نبودید... می‌روم شاید دوباره بازگشتم!      امضا: باران

لبخند می‌زنم، ریه‌هایم را پر از هدیه‌ی بینظیرش می‌کنم و آفتابِ کم‌جان را درمیان آبی بیکران و پنبه‌های سفید پراکنده به تماشا می‌نشینم.


+ البته که متوجه حضورش شده بودم اما تا بیایم روزمرگی‌ها را سر و سامان دهم، غافل شدم و رفت و آن‌طور که می‌خواستم میزبانی‌اش نکردم! 

+ کمی غمگینه اما دوستش دارم، کلیک

۷ ۰