طبق معمول مقداری برنجِ شبمانده را ریختهام لب پنجره؛ به ثانیه نکشیده، کبوترها سریع خودشان را میرسانند و مشغول میشوند...
برای همهشان به اندازهی کافی هست، اما یکی دوتایشان چشم دیدن بقیه را ندارند که سهمی داشته باشند. سینههایشان را جلو دادهاند، غرور از سر تا پایشان میبارد، مدام به چشم و چال بقیه نوک میزنند و سعی دارند که برنجها را انحصاری کرده و دیگران را از دور خارج کنند...
اینقدر روی سر و کول هم میپرند که مقدار زیادی از برنجها حیف و میل شده و با حرکات پاهایشان از لب پنجره پایین میافتد...
زیرلب میگویم: «به همهتان میرسد... چرا نمیگذارید بقیه هم بخورند؟!»
چندتایی که زورشان نمیرسد، مأیوس شده، بال و پر میگشایند و میروند تا مگر روزیشان را جای دیگر بیابند...
معدودی کم نمیآورند، پاپس نمیکشند و با وجود قلدری و زورگویی آن عدهی اندک، کار خود را میکنند و سهم خود را برمیدارند...
تعدادی اصلاً جلو نیامدهاند و خود را راحت کردهاند، وقتی همه رفتند و آبها از آسیاب افتاد، میآیند و تهماندهی برنجها را نوک میزنند...
و من پشت پرده به تماشا نشستهام و دارم از دیدن تعدادی کبوتر درس میگیرم...
+ تعمیم دادم به جامعهی انسانی... قلدر نباشید... برای همه به اندازهی کافی هست... بگذارید دیگران هم سهمی ببرند... تا مردی شرمندهی زن و بچهاش نباشد، خانوادهای به نان شبی محتاج نباشند و سر گرسنه بر زمین نگذارند و اگر بیمار شدند، تنها دغدغهشان درمان بیماری باشد نه هزینههای گزافش!
+ خدایا به تو پناه میبرم...