کنار پنجره ایستاده و به صدا و هیاهوی بزرگراهِ نزدیک گوش میکنه، درحالی که خورشید این وسط قایمباشک بازیش گرفته و از پشت ابرها قایمکی نگاهش میکنه. به جای نامعلومی خیره شده، نسیم خنکِ بهاری رو نفس میکشه و با خنکای بهشتیِ نسیمِ نوازشگر حالش جا میاد...
به روزایی که از سر گذرونده، فکر میکنه و چشماشو میبنده؛ به اینکه اونموقع چقدر اون روزا تمومنشدنی بنظر میرسیدن ولی تموم شدن و جاشونو دادن به روزایی که بارِ روی دوشش رو به زمین گذاشت و احساس سبکی کرد...
به گذشتهی نهچندان دور و نهچندان نزدیکی که زندگیش به تار مو بند شد و پاره نشد، به اشکایی که ریخت، به خردههای دلی که شکسته بود و به زحمت بندشون زده بود و به خیلی چیزای دیگه... آهنگی رو که یادگار اون روزهاست پِلی میکنه و ثانیه به ثانیهی لحظاتی رو که اونو برای آقای یار فرستاد و اشک ریخت، از ذهن میگذرونه و قطره اشکی خودش رو روی صورتش سُر میده:
خورشید دست از قایمباشک بازی برمیداره و قطرهی اشکِ روی صورتش رو درخشان میکنه. شادیِ تموم شدنِ اون روزای کشدار رو خوب میتونه توی بندبندِ وجودش احساس کنه، اشکشو پاک میکنه و واژههای «خدایا شکرت» بر لبش نقاشی میشه...
چی میتونه عذابآورتر از نداشتن او باشه؟! همین که باشه حتی اگر هیچچیز دیگهای هم نباشه و هیچکدوم از آرزوهامون رو زندگی نکنیم کافیه، نه؟! اما اگر او هم به همین نتیجه میرسید که ما خیلی چیزا داریم که دلمونو بهشون خوش کنیم و روزای سختتر از این روزها رو هم تاب آوردیم و اینقدر با گیر افتادن توی هر سختی به تقلا نمیافتاد و خودشو زیر بار فشارش له نمیکرد، چقدر خوب میشد، نه؟!
داره کمکم یادش میاد که خیلی از این سختترهاشو از سر گذرونده ولی رنج و امتحان پروردگار چیزی نیست که بشه بهش عادت کرد و نسبت بهش بیخیال بود، فقط گاهی باید مرور کنیم، باید تحمل کردنها و تابآوریهای گذشتهمونو به یاد بیاریم، دست نوازش به سر خودمون بکشیم و به خودمون ببالیم، چرا که نه؟!!
اون نیروی عظیمی که کنترل همهی امور رو به دست گرفته همهی این ماجرا رو به بهترین شکل ممکن مدیریت خواهد کرد، مطمئن باش آرامش، یه مطمئنِ امیدوار🌱✨