باید بهت اعتماد کنم و اینقدر خودمو عذاب ندم...
باید همه چیز رو به تو بسپرم و اینقدر تقلا نکنم...
باید باور کنم خودت خواستی که اصلاً و ابداً نتونم برای خواستهای بهت اصرار و التماس کنم، پس خودت به بهترین شکل ممکن همهچیز رو اداره میکنی...
چرا اینقدر نگرانم وقتی تو همهچیز رو میدونی و حواست به هممون هست، من چرا اینقدر نگران همهچیز و همهکس باشم وقتی تو هستی؟!
این حتماً از ایمانِ ضعیفِ منه که اینقدر نگران آیندهای هستم که اصلاً نمیدونم چی میشه؟!
دوست دارم این آیندهی نیامده باب میلم باشه و از طرفی بنا به روحیاتم به زبونم نمیچرخه خواستهی دلم رو ازت بخوام چون میترسم، آره میترسم نکنه این خواستهی من مانعی باشه سر راه خیر زندگیمون؛ پس فقط و فقط و فقط خیری رو ازت میخوام که من نسبت بهش نادان و تو دانا به همهی جوانبش هستی...
قویم کن و کاری کن راضی باشم به رضای تو...
+ آقای یار میگه دلتو صاف کن و همهچیز رو بسپر به خدا، براش گفتم و میدونه برام سخته ولی راست میگه باید «بسپرم» و خودمو از این بند خلاص کنم...