سرش حسابی شلوغه این روزها، هزارتا فکر مختلف و هماهنگیهای متفاوت توی سرش چرخ میخوره، کلی کار کاملاً متفاوت از هم رو باید سروسامون بده...
بابت موضوعی پای تلفن حرفی میزنه و منم با یکم تغییر در حرف اولیهاش فقط به این دلیل که شاید به نتیجهی مطلوب خودمون نزدیکتر بشیم، پشتبندش نظر خودمو میگم ولی مغزش پُرتر از این حرفهاست که بتونه راجع به حرف و نظر من هم فکر کنه یا اصلاً بخواد بدونه که برای چی جملهای که او گفته رو موقع تکرار کردن تغییر میدم و همون چیزی که او میگه رو نمیپذیرم... «باشه»ای میگم و بعد از خداحافظی قطع میکنیم...
دلخور میشم... به خودم حق میدم و وقتی دارم برنجهای آبکش شده رو توی قابلمه میریزم، همینطور گفتگوهای ذهنی به سرم هجوم میارن و کاملاً مسلح روبروم صفآرایی میکنن تا یکییکی بیان جلو و روحم رو تیربارون کنن... اما من... من مطمئنم که این توانایی رو دارم که آگاهانه نذارم این اتفاق بیفته...
گوشی رو برمیدارم که پیامی بهش بدم و تلاش میکنم کلامم حالت درددل به خودش بگیره نه غرغر و تشر! ولی توی پاسخِ پیامم، او شرایط قاراشمیشِ این روزهای خودش رو پیش میکشه و حقی به من نمیده و این منم که باید او رو درک کنم... انگاری اونجوری که من میخواستم پیش نرفته، آخه میدونید، قبلش رویا بافته بودم که بعد از پیامم شاید دلجویی کنه ازم... پاسخی به پیامش نمیدم و ترجیحم سکوته... گوشی رو میذارم کنار و میرم سراغ باقیِ کارها...
یکم میگذره و میبینم لحظهای گذشته و انگار از اون فضا بیرون اومدم و دیگه نذاشتم این گفتگوهای ذهنی پروبال بگیرن... یکمم بهش حق دادم و وقتی با خودم بیطرفانه حرفها رو مرور کردم دیدم خب بیراه هم نمیگه و ته حرفش همون منطقی رو داره که همیشه توی نظراتش داشته و شنیدم... ولی من گاهی بدون درنظر گرفتن نگاه کلینگرانهی او (خصوصیت بارز آقایون!)، گیر میدم به جزئیاتِ بیاهمیت (خصوصیت بارز بانوان!) و یه جوری نظرمو بیان میکنم که خلاف جهت نظر او نشون داده میشه و همین میشه مایهی اختلاف... درصورتی که نظر من هم همون بوده و اونو رد نکردم فقط جزئیات بیاهمیت رو بولد کردم، همین...
من به خودم فرصت دادم و انتظاراتم رو از او کم کردم، تلاش کردم از زاویهی دید او و فکرمشغولیهای ریز و درشتِ این روزهای او به قضیه نگاه کنم...
حالا وقتشه برم با یه پیام حاکی از محبت بهش بگم که دوستش دارم❤️