کنار پنجره‌ی اتاق ایستادم و به میوه‌های درخت کاجی که کلی تلاش کرده تا خودشو به این بالا برسونه، زل زدم؛ بعضی‌هاشون خشک و قهوه‌ای اما بعضی سبز و جوانن و این یعنی هنوزم داره برای رشد تلاش می‌کنه و بالا میره...

اون دورتر گنبد سبزرنگ مسجدی پیداست که پرچم روی اون تکون می‌خوره، با اینکه آفتاب پهنه اما نسیم کم‌جون خنکی می‌وزه، کولر خاموشه و گرم نیست... 

میرم سراغ اتاق بچه‌ها تا باقی کارها رو انجام بدم، با یادآوری حرفای صبح آقای یار درباره‌ی خونه‌ی جدید، یکی زیر گوشم میگه: «به هیچ چیزِ این دنیا دل نبند!»


+ خدایا بازم شکرت :))