وقتی همه دارن از یه موضوع خاصی مینویسن و ازش حرف میزنن و تو موندی چی بگی و چیکار کنی، چی درسته و چی غلط؟! تا میای یه حرف از روزمرگیهات و لمس لحظههای زندگیت بنویسی، یه لحظه به خودت میگی خب که چی؟! حست شبیه حس اون بچهایه که وسط حرف دوتا بزرگتر میپره و یه چیزی میگه بعد متحمل نگاهای چپچپ بقیه میشه و آب میشه میره تو زمین!
حس منم الان شبیه حس اون بچه است وقتی میون شلوغپلوغیای این روزها و هرلحظه مطمئنتر شدن بابت قدرت رسانه که هممون رو مثل موم توی دست خودش داره میچلونه، وقتی این میون بخوام از زندگی در لحظات این روزهام بنویسم، از مدرسه و دیدار با معلم کلوچه بگم که در برخورد اول بنظرم معلم خوبی اومد، از حس خوبِ برچسب اسم زدن و جلد کردن کتاب و آماده کردن وسایل و کیف و کفش بچهها با شوق حرف بزنم یا از قدمای کوچیک هدفمندی بنویسم که برای روزهای پاییزیِ پیشِرو دارم برمیدارم احساس میکنم دارم وسط حرف یه عالمه بزرگتر میپرم و یه چیز کاملاً بیربط میپرونم! :|