1. کلوچه پریروز از مدرسه که اومد با ذوق اومده و میگه: «امروز سه تا اتفاق خیلی خوب افتاد مامان، یکی اینکه خانوم گفت من باادبترین، باشخصیتترین و درسخونترین بچهی کلاسم؛ دوم اینکه منو به عنوان نمایندهی کلاس انتخاب کرد و سوم اینکه وقتی خانوم اسمم رو به عنوان نماینده بلند اعلام کرد، همهی بچهها پاشدن و ایستاده برام دست زدن که این کارو برای هیچکس تا الان نکرده بودن آخه میدونی مامان من با همه دوستم!» (اینجا یه ذوقی ته چشماش بود که مگه میشد ببینم و ذوق نکنم😊) حالا دیروز اومده و میگه: «کلافه شدم از حرفگوشنکردنِ بچهها! کلی اسم نوشتم و ضربدر جلو اسمهاشون زدم ولی انگارنهانگار همش باهم حرف میزنن و من حرص میخورم، خانوممون هم گفت میخواستیم ببریمتون اردو اینقدر شلوغ کردین که دیگه اردو بی اردو!! اَهههه»😑 چه دغدغههای کوچیکی داره، بعضیوقتا بهش حسودیم میشه...
2. گاهی هم میشه که به درِ بسته میخوری! هی ریزریز پیش اومدی و با ذوق قدمای کوچیکِ هدفمند برداشتی، تلاش کردی و منتظرِ نتیجه نشستی اما یهو یه چیزی پیش میاد که مطابق میلت نیست و یهو همهی تصوراتت رو بهم میریزه، جا میخوری و حتی ممکنه بهت بربخوره اما اصلاً ناامید و متوقف نمیشی و به راهرفتن با همون قدمای کوچیکِ هدفمند بازم ادامه میدی و ته دلت میگی «خیره انشاءالله» و همین یه جملهی کوچولو موچولوی قشنگ صاف میشینه همون جایی از قلبت که داشت ترَک برمیداشت و شروع میکنه به ترمیم کردنش :))
3. نمیشد دندون خراب نمیشد؟! برای منی که چند ماه باید روی خودم کار کنم تا پامو توی دندونپزشکی بذارم، روی یونیتِ دندونپزشکی از ترس صدای تپش قلب خودمو خیلی نزدیک بشنوم، بوی نامطبوعش رو تحمل کنم، صدای چندشناکش رو تاب بیارم، اینکه بعد از سه ماه دوباره باید برم تو فازِ راضی کردنِ خودم و البته مهمتر از اون جیبِ گرامی آقای یار، حالا خیلی نه ولی یکمی غر رو نیاز داره دیگه :((
4. ترکشهای آنفولانزا هنوز دست از سرِ فندقمون برنداشته و بهتر دونستیم این هفته رو هم نره مدرسه تا توی ریهاش موندگار نشه! این بچه اینقدر ذوق و شوقِ رفتن به مدرسه رو داشت حالا با مدام مریضشدنش این ذوقشم کور شد طفلکی، انشاءالله زودتر خوبه خوب بشه و بره مدرسه کنار دوستاش خوش بگذرونه؛ این یه هفته تو خونه فقط و فقط کاردستی درست کرد، صبح یکی و عصر هم یکی دیگه😏، نگم از کاغذخردهها و اتاق پخشوپلا که اثراتش تا توی پذیرایی هم کشیده شده ولی نتایجش خوب شدن که نمونههاش این و این و اینه :))
5. میخواستیم اینترنتی براش کفش بخریم، به خودش سپردیم که جستجو کنه و اونهایی رو که میپسنده جدا کنه تا بعد با مشورت آقای یار باهم تصمیم بگیریم؛ بعد اومدم میبینم یهسری از کفشها رو اصلاً انتخاب نکرده میگم اینا هم که خوبن چرا اینا رو انتخاب نمیکنی؟! میگه بالاتر از فلان تومن اصلاً کفش نمیگیرم هرچقدرم خوشگل باشه!!!... تو کِی اینقدر بزرگ و عاقل شدی آخه کلوچهی خوردنی :))
6. دلم یه دونفرهی حالخوبکن میخواد؛ مثلاً دوتایی شب بریم پیادهروی، دوتایی بریم کافه، دوتایی بشینیم فیلم ببینیم؛ اصلاً دوتایی بریم تو سرما سمبوسهی داغ بخوریم، یادته؟ :)) از اون دوتاییهایی که دغدغهی بچهها رو نداشته باشیم... فعلاً که نمیشه پس بیخیال :))
7. دیروز که فندق رو برده بودم درمانگاه به یه خانومِ بچهبهبغلِ مستأصل و دستتنها در حد توانم یه کمکی رسوندم و از اون آشفتگی بندهخدا خلاص شد (یادت باشه آرامش اینجا فقط میخوای از حس خودت بعد از اون کمک بگی نه اینکه برای اون کمکِ کوچولوی بیمقدار و ناچیز دور برِت داره و کارِ خوبت رو خداینکرده بیاجر کنی!) قبل از اینکه به خانومه دست برسونم مدام خودمو جای او گذاشتم و سعی کردم شرایط سخت و تنها بودنش رو درک کنم و بنظرم رسید اگر من بودم توی این شرایط دلم میخواست یکی میومد به دادم میرسید درصورتی که هرکسی رد میشد فقط با تأسف نگاهش میکرد، بعدش منم همون کاری رو کردم که اگه خودم توی اون شرایط بودم دلم میخواست یکی برام انجام بده... اولش بهتزده نگام میکرد و متعجب بود که چهجوری میتونم اینکارو براش بکنم، کاری که برای هرکس دیگهای شاید کمی سخت و غیرقابلتحمل بود، اون فقط ابراز شرمندگی و تشکر میکرد، اون لحظه فقط از دلم گذشت که ازش بخوام دعام کنه؛ از حس خوبی که از دعاهاش گرفتم هرچی بگم کمه... حس خیلی خیلی بینظیری بود اینکه خودمو جای دیگری گذاشتم و کاری که فکر میکردم خودم دوست دارم رو برای اون خانوم انجام دادم... گاهی میشه به راحتی کلی حس خوب و کلی دعای خیر رو بیاریم به خونه و زندگیمون، سرِ سفرهمون؛ همینطوریه که گاهی ناباورانه چرخای یه زندگی سریع و بینقص میچرخن نه؟! :))