راستش را بخواهی آن روزها، خیلی نمیشناختمت ژنرال! شاید فقط در حد یک اسم و تصاویرِ پراکنده و سخنانی که با جدیت خبر از محوشدنِ داعش از صحنهی روزگار را میدادند!
شاید خیلیهامان پیش خودمان میگفتیم: «وااا مگه میشه؟! آخه چطوری اینقدر مطمئنه؟!» اما آنهایی که حتی نامت، لرزه بر جانشان میانداخت، میدانستند چیزی که تو میگویی، تنها یک حرف نیست؛ برای همین هم بر خودشان لرزیدند و نقشههای بزدلانه برای حذفت کشیدند تا تمامت کنند!
چه خوشباور بودند که نفهمیدند تو با رفتنت، تازه شروع شدی و ادامه پیدا کردی!
شرمندهام از اینکه بگویم تا بودی، خیلی نمیشناختمت... اما انگار حکایتِ خیلیهامان همین است! و انگار این شناختی که کموبیش حالا بدست آوردهایم و هنوز هم قطرهایست از دریا، تاحدودی آن شرمندگی را از بین میبرد، چون در پسِ این شناخت، هرچند که دلتنگیِ نبودنت پررنگ و توی چشم است، حس افتخار را درونمان روشن نگه میدارد...
عــــــــاشق نمیترسد
عــــــــاشق نمیمیرد
رود است و با رفتن، پایان نمیگیرد...