توی روزهای پایانی شهریور که برام جور دیگهای خاص بودن و رنگشون برام عوض شده بود، منتظر پاییز بودم و از یادآوریِ مزمزهکردنِ استرسهای شیرینی که انتظارم رو میکشن، احساس عجیبی بهم دست میداد، احساسی تؤام با ذوق و ترس و نشاط و اضطراب که توصیفش توی کلمات نمیگنجه!
صبحها تا چشم باز میکنم کلی احساس ناخوشاینده که میریزه توی وجودم، از اون حسهایی که کاملاً مستعدت میکنه برای غرغرکردن، ضعفهایی که به اندازهی کافی بزرگن تا خسته و رنجور بشی از دستشون، اما جز شکرِ نعمتی که بیچونچرا بهم بخشیده شده، چی میتونم بگم؟!
گاهی لحظات و روزها کش میان، مخصوصاً لحظات سخت، اما باید یادم بمونه که توی این پروسه بهشدتِ هرچهتمامتر باید صبر رو تمرین کنم. باید به خودم یادآوری کنم که کمآوردن و بیصبریکردن اصلاً و ابداً نمیتونه با این مسیر جور دربیاد؛ باید یادم بیاد که من صبر رو خوووب بلدم؛ یادم بیاد که یه زمانی کاملاً جسورانه و بیپروا این مسیر رو پیمودهام و فقط فاصلهگرفتن از این مسیره که باعث شده اینبار کمی ترسو و بیقرار باشم...
من باید و باید و باید رشد جوانهای رو که قراره انشاءالله به بار بشینه، با صبوری به تماشا بنشینم...
جوانهای با قلبی تپنده که دقیقاً توی تاریک و روشنِ سحر روز اربعین، لابلای لبخندِ قاطیشده با اشکم، با صدای بلندی گفت: سلام مامان :) ❤️
و امروز ضربان کوبندهای طنین آرامبخش روح و روانم بود...