ولی زندگی ادامه داره...
کوه توی قاب منظرهی بالکنمون، اون دوردستها، بخاطر آلودگی هوا دیگه پیدا نیست... اون کوه هنوز اونجاست، فقط غبارها نمیذارن ببینمش...
ولی زندگی ادامه داره...
تردد خودروها زوج و فرد میشه و رفتوآمد سختتر، بچهها آلرژیشون عود میکنه و دوباره و چندباره دکترلازم میشن و داروها روی اُپن ردیف میشن و مدام زمان خوردنشون رو به خودم یادآوری میکنم...
ولی زندگی ادامه داره...
داروهای خودم که همیشه دمدست توی آشپزخونه بودن، میرن توی کشوی داروها توی اتاق، چون دیگه به خوردنشون نیازی نیست و جاشونو تقویتیهایی میگیرن که تا کمی قبل بخاطر وجود ویتامین A ممنوع بودن...
ولی زندگی ادامه داره...
کنار فندق برای کلاس آنلاینش میشینم و کمکش میکنم تا کارها رو انجام بده و برای کاردستیِ علوم کلوچه ایده میدم و کمکش میکنم، هرچند خودش خودجوشه و زیاد به کمکم نیازی نداره...
ولی زندگی ادامه داره...
سفارشهای خوراکیهایی که برای رژیمغذایی قندخونم سفارش داده بودم، یکییکی از راه میرسن و دلیل سفارشدادنشون دیگه وجود نداره... ۴۸ ساعت نشده که ازم دل کنده و رفته...
ولی زندگی ادامه داره...
دستگاه تست قندخونم روی میز اتاقه و دوسه روزی میشه که بازش نکردم، خودکار روی کاغذِ ثبتِ قندخونم که برای گزارش به دکترم مینوشتم، رها شده...
ولی زندگی ادامه داره...
بعضی از خوردنیها سه ماه و نیمی میشد که از لیست غذاییم خذف شده بودن و حالا دوباره زعفران دم میکنم برای روی برنج... زرشک تفت میدم و میپاشم روی برنج... چند تا دونه سیاهدونه رو روی پنیر صبحانه میذارم... دیگه دلیلی برای ممنوعیتِ خوردنشون نیست...
ولی زندگی ادامه داره...
نگاه به خریدها میکنم، نگاه به خوردنیهایی که تا دو روز پیش سمتشون هم نمیرفتم! با لبخند بغضم رو قورت میدم، به ادامهی زندگی نگاه میکنم و میگم: «خدایا شکرت...»
دلیلی برای تقلاکردن نمیبینم، فقط گاهی به جای خالیش دست میکشم...
لبخند میزنم و میگم: «خدایا شکرت... تو لحظهبهلحظه کنارم بودی و ترسها رو ازم گرفتی و جاش قدرت کاشتی... این پروسه میتونست خیلی خیلی سختتر از این باشه ولی بسیار آسونتر از فکری بود که توی ذهنم پرورشش داده بودم!»
به پروسهی عجیبِ ازدستدادنش وقتی خیره به گلهای قالیام، فکر میکنم، به صحنههای دردناکی که به چشم دیدم فکر میکنم درست مثل یه کابوس وحشتناک که وقتی صبح بیدار میشی شک میکنی به واقعی یا خواب بودنش... اشکی میاد اما موندگار نیست، غم هست اما عمیق نیست، رنج هست اما درهمشکننده نیست...
گذرائه، سطحیه، باید میبود تا دوباره رشد دیگهای رو شاهد باشم...
توی ماشین مثل همیشه دست آقای یار رو وقتی روی دنده گذاشته، میفشارم و ازش بخاطر اینکه لحظهبهلحظه مهرش رو مثل نوشدارو به وجودم ریخت و کنارم بود، تشکر میکنم و بازم فقط میگم: «خدایا شکرت...»
به زندگی ادامه میدم چون زندگی ادامه داره...