گاهی تعجب میکنم از خودم...
گاهی میترسم...
این آرامشِ الانِ من، نکند حقیقی نباشد، نکند خفهکردنِ احساساتِ درونیای باشد که اتفاقاً باید بیرون ریخته شود؟! نمیدانم...
میگردم، کندوکاو میکنم، به درون سرک میکشم، هیچ چیزی نیست، هیچ درماندگیای، هیچ افسردگیای، هیچ آشفتگیای... فقط آرامش است و روزهایی معمولی، انگار نه انگار سختترین و طاقتفرساترین روزهای زندگی یک مادر را تجربه کرده باشم...
فقط گاهی از مرور خاطراتی که جوانه را در بطنم داشتم، بغضی میآید و اشکی چشمم را تر میکند و درددلهایی با خودش بر لبم مینشیند، همین...
چرا اینقدر آرامم؟! همه میگویند تو خیلی قوی هستی، خیلی صبوری، هرکس جای تو بود و دیده بود آنچه تو دیدی، حتماً قالب تهی میکرد... اما مطمئن نیستم! نکند دارم سرکوبش میکنم!! نمیدانم...
من، گویی یک روتین پیشپاافتاده از تغییرات هورمونی را پشتسر گذاشته باشم، خوبم... الحمدلله
میترسم آتشفشانی باشم فروخورده اما هیچ نشانهای هم از آن نمییابم، فقط چون انتظار نداشتم اینچنین آرام باشم، میترسم...