صوت حدیث کسا را گذاشتهام تا برایم بخواند...
همینطور ظرفها را میشورم و میبارم و میبارم...
گریهای نه از سرِ استیصال، نه از سرِ شکایت، نه از سرِ درماندگی که فقط دلتنگی... فقط دلتنگی...
ساعت را نگاه میکنم... حواسم نبوده اما هفتهی گذشته، همچین روزی، این ساعتها همان ساعتهایی است که فهمیدم قلب کوچکش مدتهاست ایستاده و من نمیدانستم...
*****
روی تخت سونوگرافی دراز کشیدهام، همین که آن دستگاه را روی شکم میگذارد، نگاهم به مانیتور خشک شده و بیاختیار اشک میریزم، هنوز دکتر کلامی نگفته است، اما من به دلِ بیقرارِ مادرانهام افتاده که اتفاقی افتاده است... اشک میریزم و دکتر اصطلاحات انگلیسی را ردیف میکند، به خیالش نمیفهمم! و بعد شروع میکند برایم روضهخواندن، میخواهد آرامم کند، من اما میخواهم فرار کنم...
فرار کردم... تنها بودم... با آقای یار تماس گرفتم و با هقهقم آشفتهاش کردم، وسط راهروی سونوگرافی، درحالی که پاهایم میلرزیدند و آدمها نگاهم میکردند! دور بود، نگرانم شده بود، نگرانش کرده بودم... خدا میداند چه بر دلش گذشت؟!!
رفتم طبقهی بالا، پیش دکترم و برایش زار زدم... توضیحاتی داد و آزمایش اورژانسی نوشت برایم، کلماتش را درک نمیکردم، میخواستم فرار کنم، بروم پیش بچهها، غذای ظهر را آماده کنم، حواسم به رژیمم باشد، داروها را سروقت بخورم، همان روتین همیشگی... اما پاهایم را قفل کرده بودند و میگفتند همهچیز تمام شده، بپذیرش...
تا آقای یار برسد با دوستی که اتفاقی در مطب دکتر دیده بودمش و انگار خدا فرستاده بودش تا لحظات سخت تنها نباشم، تا آزمایشگاه رفتیم، در راه باهم حرف زدیم، آرامتر شدم...
نمونهگیر آزمایشگاه هم شد روضهخوانِ دیگری برایم... دلداریام میداد... با دستهای گرمش دست سرد و یخکردهام را میفشرد و برایم آرزوی آرامش میکرد...
چه روز عجیبی بود پنجشنبه ۱۴۰۲/۹/۹ حوالی اذان ظهر...