۵ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است.

پاییز است و سخاوت چنار و خش‌خش برگ‌هایش🍁

اما اینجا، ماییم و این شهر درندشت و یک خیابان کم‌درخت و یک کوچهٔ بی‌چنار...

البته که کوچه‌مان پر از درخت است؛ اما چنار نیست! پر از درخت‌هایی است که آلرژی فصلی بذل و بخشش می‌کنند! همان درختی که نمی‌دانم در کتاب فارسی چندم می‌خواندیم که دوتایش در کنار خطوط سیم پیام خارج از ده روییده بودند و بعد از مدت‌ها دوستی یکی از آن‌ها به دیگری نارو زد و بعد هم خودش به فنا رفت :| یعنی تاریخ هم می‌گوید درخت کاج وفایی به کسی ندارد...

نمی‌دانم چه شد این‌ها را نوشتم؟! امروز دقت کردم، دیدم در کوچه‌مان هیچ‌وقت شاهد سخاوت چنار نیستیم و آه از نهادم بلند شد🥲

این سال‌ها

شاید آنقدرها هم سخت نبود،

عاشق تو ماندن...

می‌دانی؟!

تو خودت برای این راه پرپیچ‌وخم، میانبر نشانم می‌دهی

و کار را برایم آسان‌تر می‌کنی...

.

.

.

.

کاش من هم بلدِ راه باشم برای تو

مهیاد رو با اسنپ می‌رسونم مدرسه و برگشتنی پیاده میام خونه و فعلاً که هوا خوبه، این پیاده‌روی‌های صبح و بعدشم ظهر یه جور توفیق اجباری شده برام و حتی اگه صدای درون بگه اسنپ رفت‌وبرگشتی بگیر هم به دلیل صرفه‌جویی‌های اقتصادی نمی‌تونم به این صدا لبیک بگم، لذا فعلاً دارم سعی می‌کنم لذت ببرم :)

یه درخت کوچیک انار وسط راهم بود که امروز دیدم دوتا گل داده و نمی‌دونم چرا یهو لبخند به لبم نشوند؛ چند قدم اون‌طرف‌تر هم از کنار یه درخت اکالیپتوس گذشتم و یه برگشو از روی زمین برداشتم و تا خونه هی توی دستم فشارش دادم و بو کشیدم...

مسیر متأسفانه برای لذت‌بردن از طبیعت و گوش و چشم سپردن بهش زیاد مناسب نیست و چون باید خیابون درازی بدون محل پیاده‌رو مناسب رو طی کنم (کاش شهرداری یه فکری می‌کرد :|) و دو بار هم باید از خیابون رد بشم، خیلی نمی‌تونم متمرکز باشم برای زندگی در لحظه و حواسم بیشتر پرتِ زیگزاگی راه‌رفتن از کنار ماشین‌های پارک‌شده و محاسبهٔ سرعت عبور ماشین‌ها از خیابونه ولی بازم حالم رو جا میاره و با اینکه کار خاصی انجام ندادم الکی‌الکی حس می‌کنم از زندگی عقب نیفتادم...

وقتی میام خونه با اینکه حسابی حالم جا اومده و تقریباً سرحالم ولی یه وقتایی مثل امروز دوست دارم فقط یه گوشه بشینم و توی گوشی بچرخم و وبلاگ بخونم و نظر بذارم و هی به ساعت نگاه کنم و به صدای تیک‌تاکی که مدام داره بهم گوشزده می‌کنه بی‌اعتنایی کنم...

نه انگار... کلیدش نوشتن بود و قفلِ میخ‌شدن روی مبل و هیچ‌کاری‌نکردن رو باز کرد... پاشم برم که زندگی مرا می‌خواند :)

می‌دونم و باور دارم قرار نیست این دنیا روی دورِ آرامش و قرار بگذره...

ولی می‌دونی اون‌قدر ایمانم ضعیفه که بعضی وقت‌ها بدجوری از این باور خودم می‌ترسم و این جانکاه‌ترین اعتراف پیش دل خودمه...

۱. حواسم پرتِ گره‌های درشتِ بازنشده و کورشده است؛ اونقدر که گره‌های کوچیکی رو که به چشم‌برهم‌زدن و غیرمنتظره باز شدن و میشن، نمی‌بینم... خیلی بده‌ها... شکرگزار نبودن رو میگم... اینکه برای دیدنِ رفع‌ورجوع‌شدنِ مشکلات کوچولویی که هرکدوم استعداد به مرز جنون کشوندنت رو دارن، چشم بصیرت نداشته باشی و به روی مبارک هم نیاری...

 

۲. روزهای پاییزی یه جور خوبی خوشمزه‌اند، از بیدارشدن‌های سحرش بگیر تا بدوبدوها و رسیدگی به امورات درسی بچه‌ها؛ می‌دونم این موارد و از روتینِ خواب و خوراک خارج‌شدن، گاهی بدجوری روی اعصابه ولی برای من خوشمزه‌ است!

 

۳. امسال دو تا بچه‌مدرسه‌ای توی دوتا مقطع دارم؛ تجربهٔ جالبیه... دبیرستانی‌مون به‌خاطر مسیرِ دورتر، صبح کله‌سحر میزنه بیرون درحالی‌که دبستانی‌مون هنوز توی رخت‌خوابه :)) و من از خیلی وقت قبل از راهی‌کردنِ دبیرستانی‌مون بیدارم و صبحانه آماده می‌کنم و لقمهٔ مدرسه می‌گیرم و کارها رو سروسامون میدم؛ بعدش تازه باید برم پروسهٔ بیدارکردن دبستانی‌مون رو انجام بدم و ببرمش مدرسه...

 

۴. بعد از چندسال سرویس گرفتن، امسال برای صرفه‌جویی در هزینه‌ها تصمیم گرفتیم خودم رفت‌وآمد دبستانی‌مون رو به عهده بگیرم؛ مسیرش برای پیاده‌روی کمی طولانیه، بنابراین شازده رو با اسنپ می‌برم و خودم پیاده برمی‌گردم؛ اینطوری اقلاً مجبور نیستیم روزهای تعطیلی (آلودگی هوا، انرژی، سرما و...) و عید نوروز و یا روزهایی که خدا‌ی‌نکرده به‌خاطر بیماری خونه‌نشین میشه هزینهٔ سرویس بدیم؛ پارسال با این تعطیلی‌های پی‌درپی هزینهٔ سرویس خیلی برامون زور داشت!

 

۵. خداروشکر مهنام توی مدرسهٔ جدید با هم‌کلاسی‌های کاملاً جدید که هیچ شناخت و آشنایی قبلی با هیچ‌کدومشون نداشته، داره کم‌کم جا میفته؛ دم‌دمای شروع سال تحصیلی کل کادر مدرسه یکهو عوض شدن و تیم جدید اومدن و یکم هنوز گیج و سردرگمن و دودِ بی‌برنامگی‌شون داره توی چشم خانواده‌ها میره ولی بااین‌حال هر روز که میاد، از رفتار و منش و سبک آموزشی معلم‌ها تعریف می‌کنه و برق توی چشم‌هاش رو می‌بینم و عمیقاً خوشحالم براش... سطح درسی بچه‌ها هم تقریباً بالاست و تلاش بیشتری رو می‌طلبه و می‌دونم که این براش خیلی مفیده...

 

۶. سفر آخر شهریور با خانوادهٔ آقای یار توی این هوای ناب خیلی چسبید، هرچند هر لذتی توی این دنیا قرار نیست تمام و کمال باشه و آخرش یه چیزی، یه جایی، یه موضوعی هست که اون لذت رو برات ناقص کنه؛ بااین‌حال اگه از تلخی‌هاش فاکتور بگیرم، خوش گذشت :))

 

۷. شد ۱۵ سال...❤️