پاییز است و سخاوت چنار و خشخش برگهایش🍁
اما اینجا، ماییم و این شهر درندشت و یک خیابان کمدرخت و یک کوچهٔ بیچنار...
البته که کوچهمان پر از درخت است؛ اما چنار نیست! پر از درختهایی است که آلرژی فصلی بذل و بخشش میکنند! همان درختی که نمیدانم در کتاب فارسی چندم میخواندیم که دوتایش در کنار خطوط سیم پیام خارج از ده روییده بودند و بعد از مدتها دوستی یکی از آنها به دیگری نارو زد و بعد هم خودش به فنا رفت :| یعنی تاریخ هم میگوید درخت کاج وفایی به کسی ندارد...
نمیدانم چه شد اینها را نوشتم؟! امروز دقت کردم، دیدم در کوچهمان هیچوقت شاهد سخاوت چنار نیستیم و آه از نهادم بلند شد🥲
سلام
گفتید چنار یاد این شعر افتادم
نشنیدهای که زیر چناری کدو بنی
برجست و بر دوید برو بر به روز بیست
پرسید از چنار که تو چند روزهای
گفتا چنار عمر من افزونتر از دویست
گفتا به بیست روز من از تو فزون شدم
این کاهلی بگوی که آخر ز بهر چیست
گفتا چنار نیست مرا با تو هیچ جنگ
کاکنون نه روز جنگ و نه هنگام داوریست
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست
«انوری»