آخه من کار خاصی براش نکرده بودم...

یه شب که خونشون مونده بودیم و رفته بود که بخوابه، همین‌جوری به سرم زد و رفتم پیشش نشستم، همون‌جور که دراز کشیده بود نوازشش کردم و کمی صورت و تن خسته‌شو ماساژ دادم؛ همون موقع هم بیشتر از اونی که فکرش رو بکنم ازم تشکر کرد...

فراموش کرده بودم؛ امروز دوباره به یادم آورد همون کارِ نه‌چندان خاص اون شب رو که چقدر بهش چسبیده بود و من توی خیالم به این فکر کردم که چقدر کار برای خوشحالیش ازم برمیاد و نمی‌دونم؛ کارایی که به نظر من نه‌چندان خاص ولی به نظر او خیلی خاصن، اون‌قدر خاص که بعد از مدتی با یادآوریش اشک می‌شینه گوشهٔ چشماش🥹

روزت مبارک مامان❤️

۸ ۰