دلم به تنگ اومده...

درست مثل یه سربازِ بی‌سلاح در برابر هجومِ افکار منفی...

افکار منفی، من رو مثل یه اسیر تا کجاها که نمی‌برن؛ اما خیلی زود، پاک‌کن به دست، صورت‌مسئله‌ها رو پاک می‌کنم و به خودم امید میدم و میگم هرچه باداباد...

ولی باز منم و تاریکی و بی‌سلاحی و شبیخونی دوباره...

دلم رو خوش می‌کنم به صلوات‌ها و ذکرها... به افکارِ خوبِ کوچولویی که گوشه‌وکنارِ ذهنم پیداشون می‌کنم و دل‌خوش‌کنک بهشون می‌پردازم...

دوباره افتادم به ورطه‌ای که باید بجنگم با خودم، با گله‌ها، با شکایت‌ها، با چراها که یه‌وقت نیان و ننشینن به لبم...

شاید این‌سال‌ها خوب از پسش برومدم که همین جنگیدن با خودم برای چراچرانکردن، میشه امتحان زندگیم...

فهرستِ مخاطبینم رو بالاو‌پایین می‌کنم، دلم یه هم‌زبون می‌خواد تا براش درددل کنم و بهم امید بده؛ استرسی رو که برای اتفاقِ نیفتاده به جونم افتاده، باهم به دوش بکشیم...

صفحه‌ی چتی رو باز می‌کنم و چند کلمه می‌نویسم، اما کمی بعد همه رو پاک می‌کنم و با خودم میگم: «خب، حالا این‌ها رو می‌نویسی که چی؟!»

با آقای یار صحبت می‌کنم، شاید او هم نگران میشه، نمی‌دونم! اما به روی خودش نمیاره و آرومم می‌کنه...

آروم‌تر میشم و بچه‌ها که رفتن، می‌زنم بیرون بلکه با دیدنِ دوست‌داشتنی‌هام و نفس‌کشیدن زیر آسمون آبی که غبارها اجازه دادن امروز خودی نشون بده، دلم قرار بگیره...

با خودِ خدا شروع می‌کنم به حرف‌زدن، امید تزریق میشه توی رگ‌هام، حرف‌های آرامش‌بخش و بیخیال‌کننده‌ی آقای یار رو مرور می‌کنم، با دیدنِ دوست‌داشتنی‌هام که ابر و کوه و درخته، خیلی راحت، شکر بر زبانم جاری میشه...

هنوزم می‌ترسم، هنوزم دلم بی‌قراره... ولی شکرگزاری آروم‌ترم می‌کنه... همیشه همینطور بوده...

 

ای ماه بی‌تکرارِ من...