سخت‌ترین احساس، اینه که به چشمم ببینم به هر دری می‌زنی تا احساس شرمندگی نکنی و شاید سخت‌تر از اون، اینه که از دست من کاری برنیاد...

به روی خودت نمیاری ولی من که می‌بینم برای برآورده‌کردن خواسته‌های بچه‌ها و اینکه نکنه چیزی رو بخوان و توی دلشون بمونه، به‌سختی تدبیر می‌کنی...

چقدر خیالم از وجودت راحته...

انگار تو رو ساختن تا سرِ بزنگاه برسی و بارها رو از روی دوش من برداری و بذاری روی دوش خودت...

یادم نمیره که همیشه شانه‌های تو، جور بارهای من رو هم می‌کشن...

و من...

شاید آنچنان که باید، ازت قدردانی نمی‌کنم...

 

۷ ۰