یک زمانی در نبودنت شعر و شاعری‌ام گل می‌کرد...

یا شعر می‌گفتم یا متن ادبی می‌نوشتم برایت... لزوماً هم به دستت نمی‌رسید! گاهی فقط کنج صندوقچه‌ی دلم...

حالا اما واژه‌ها را باید با قلاب ماهیگیری صیدشان کنم بلکه شب‌هنگام موقع هجوم تنهایی کنار هم بچینم و جمله‌های بی‌سروته بسازم...

قلاب در دستم خشکیده، به افق خیره مانده‌ام، واژه‌ها را نمی‌یابم، یک جای کار می‌لنگد؛ گمانم طعمه‌‌ی سر قلاب رها شده باشد... نمی‌دانم

نمی‌گویم از ما که گذشت! از این جمله بدم می‌آید! از ما هیچ‌وقت نمی‌گذرد!

فقط باید به واژه‌های ته‌نشین‌شده فرصتی دهم تا خودی نشان دهند...

شعر همیشه دستاویز من برای بیان چیزهایی است که زبانم نمی‌چرخد برای گفتن‌شان...

و تو شاید این را ندانی...

چون تو خوب بلدی واژه‌ها و کلمات را کنار هم ردیف کنی؛ من نه!

۱۰ ۰