من حتی درست بلد نیستم براتون عزاداری کنم...
نوحهخون روضه میخونه برام و من توی تاریکیِ مسجد نشستم و بهدنبال اشکهایی که نمیریزن و بغضی که نمیشکنه، به نقطهی نامعلومی میون همهمهی زنها و بچهها خیره موندم؛ انگار دل بستم به اینکه اون نقطهی نامعلوم، بشه چشمهای و فوران کنه از وجودم!
لابلای فکر به غم عظیم شما، یادآوری غمهای پیشپاافتادهی دنیاییم، اشکم رو سرازیر میکنه! آسون و سریع! بعد که یادم میاد برای کی و برای چی باید اشک بریزم و به سینه بزنم، پشیمون از کردهی خودم میشم و دست خودم رو میگیرم و مینشونم پای غم بیپایانِ شما...
من حتی درست بلد نیستم براتون عزاداری کنم...
فکر به همهی ناکامیها و خواستههای دنیایی و پوچ و بیمقدارم اشکم رو سرازیر میکنه؛ ولی روم زیاده و بازم خودم رو میارم و میونِ عزادارانِ واقعیتون مینشونم، بلکه آدابِ عزاداریکردن رو یاد بگیره، بلکه دست از خواستههای پیشپاافتادهی دنیاییش برداره و توی غم بیپایان و پراُبهت شما حل و گم بشه...
من... میخوام دلم رو به همین خوش کنم که این عزاداریِ ناشیانه رو از منِ نابلد میپذیرید...