۱. از همون شروع المپیک، صبحهای خونهی ما کاملاً المپیکی شده؛ هر صبح بعد از صبحانه، کلوچه رقابتهای اون روز مربوط به ورزشکارای ایرانی رو چک میکنه و ساعتش رو به خاطر میسپره و سر ساعت با ذوق و علاقه و چاشنیِ دعا برای همگیشون، باهم تماشا میکنیم. هرچند خودم هم همیشه علاقمند به تماشای رقابتهای ورزشیِ کشورمون توی آوردگاههای مهم، فارغ از نوع رشتهی ورزشی، بودهام ولی این حرف و بحث مشترک با کلوچه رو دوست دارم؛ اینکه علاقمندیهاش علاقمندیِ من هم هست، برام نکتهی مثبتیه... اینکه بشینم باهاش تحلیل کنم و از باخت این یکی حرص بخورم یا از بُرد اون یکی حظ ببرم، برام لحظات دلچسبیه...
۲. دیشب، کلوچه کمی قبل از خواب، اومد به سمتم که روی مبل نشسته بودم، میخواست شببخیر بگه ولی کمی تعلل کرد، لبخند ریزی هم روی لبش بود، احساس کردم میخواد در آغوشش بگیرم، دستهام رو به روش گشودم و خودش رو توی آغوشم جا داد :) بزرگ شده، داره قدش بهم نزدیک میشه، دیگه کمکم خجالت میکشه از بروز احساساتش به من :)) احساس متناقضی از ذوق و دلتنگی توی دلم حس میکنم...
۳. تابستون وقت خوبی شده برای پیگیریهای درمانی بچهها؛ از نوبتهای پیدرپی دندانپزشکی بچهها بگیر تا چکاپ و پیگیریهایی که نمیشه پشتِ گوش انداخت! بعضاً از این سر شهر باید بکوبم برم اونسرش و بالعکس؛ خسته و له نمیشم؟! چرا قطعاً خستگی و لهیدگی هم هست و احتمالاً روزهای سختتری که باید یه زره از جنس فولاد به تن کنم هم پیشرو خواهم داشت؛ سعی میکنم توی ذهنم بزرگش نکنم؛ شایدم با فکرنکردن بهش دارم ازش فرار میکنم، نمیدونم، فقط میدونم پیشپیش به اتفاقی که نیفتاده نباید فکر کرد؛ فقط باید خداروشکر کنم که میتونیم این پیگیریها رو انجام بدیم؛ البته ناگفته نمونه که امدادهای غیبی هم از راه میرسه گاهی، چون حق ویزیت پزشکان محترم و مراکز درمانی هیچجوره با دودوتاچهارتاهای ما جور درنمیاد!! انشاءالله تندرستی و عافیت، روزیِ تمامی بچههای سرزمینم باشه...
+ قبلاً اینجا اسم بچهها «بزرگتره» و «کوچیکتره» بود؛ بعد به «کلوچه» و «فندق» تغییر دادم، یه لحظه حس کردم دیگه اسم «کلوچه» مناسبش نیست، هرچند فندق هنوز فندقه :))، ولی چیز دیگهای هم تو ذهنم نمیاد🥲